خداحافظ 87
بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم ، با اینا خستگیمو در می کنم
شادی شکستنه قلک پول
بوی اسکناس تا نخورده لای ِ کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم ، با اینا خستگیمو در می کنم
سال 87 یکی از بهترین سالهای زندگیم بود که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد .. با تمام وجود دوستش داشتم با تک تک لحظه هایی که ناجوانمردانه بر من سخت گرفت .. شیرینی ثانیه هایش را تا همیشه با خود خواهم برد .. نه از بیابان هراسیدم نه از راه بی نهایتش .. راهی که به خاکستری گرایید در پس آنهمه دلهره و من همچنان لبخند می زنم بر طعم گس خاکستری اش .. طعمی که دیگر نمی سوزاند آرام می کند .. آرام و روان مثل آب مثل خودم .. می روم و می روم این بار آهسته تر این بار پیوسته تر و به آغوشی پناه می برم که امن ترین و گرم ترین جای دنیاست .. آغوشی که سر منزل هر گمشده ایست .
در سالی که گذشت نسبتا از خودم و کارهایی که انجام دادم راضی بودم . اشتباهاتم کم بود و پشیمانی هم به نسبت کمتر ولی هنوز راه زیادی مانده تا به ایده آلی برسم که آرزویش را دارم .. می دونم که ایده آل هایم خیلی دورند و مشکل اما تا جایی که در توان دارم سعی می کنم .. سعی می کنم چون معتقدم هر انسانی لایق بهترین هاست پس دلیلی نداره که من اون بهترین ها رو نداشته باشم .
و اما شمایی که بی اندازه دوستتون دارم .. شمایی که یک سال ِ دیگه با من همراه بودید و هر وقت که بهتون نیاز داشتم با محبتی که از کلماتتون لبریز بود راهنماییم کردید .. کاش می دونستید راهنمایی ها و دلگرمی هاتون چه تاثیری روی من داره .. با همه ی وجود آرزو می کنم سال جدید براتون و برای همه مملو از سلامتی و آرامش و صلح باشه .. نمی گم دلهاتون رو خونه تکونی کنید و قهرها رو آشتی چون خودم محاله که چه در این نوروز و چه در نوروزهای دیگر با کسانی آشتی کنم که رذالت رو در حق ام تموم کردند ولی صادقانه اعتراف می کنم که هیچ کینه ای از هیچ کس به دل ندارم و با دلی پاکتر از همیشه به استقبال بهار می روم .. بهاری که بوی گل میدهد .. این روزها وقتی نسیم نوروزی با موهایم بازی می کند دلم شاد میشود و چقدر آرزو می کنم هیچ دلی در این روزها غمگین نباشد .
تا سال آینده همتون رو به خدا می سپارم .. بدرود و خدانگهدار .
یا مقلّب القلوب و الابصار
یا مدبّر اللّیل و النّهار
یا محوّل الحول و الاحوال
حوّل حالنا الی احسن الحال
. دیگه دیگه اینکه خبرای خوبی ام که می خواستم بهتون بگم ایناس که ده یازده روز دیگه دایی جونم و محمدرضا ( پسر دایی م ) دارن می یان ایران .. آخ جون دلم برا دایی م یه ذره شده با اون مهربونی های منحصر به فردش تازه همزمان باهاش خاله مینا هم از کرمانشاه می یان تهران و دیگه چه شود . خیلی وقته که هممون دوره هم جمع نشدیم همیشه جای چند نفری خالی بود ولی تا چند روز دیگه همه ی همه هستن خوبیشم به اینه که چون عیده هیچکس نه مدرسه داره نه دانشگاه نه کار و نه هیچ بدبختیه دیگه ای بعدم هفته ی اول عید دوتا عروسی داریم که اولیش یکی از دوستامونه و دومیش یکی از فامیلای دورمون ، منم تو این هیرو ویره شبه عیدی رفتم یه دست لباس مجلسی خریدم که تو هر دوتاشون بپوشم .. چقدر خوبه این مجالسی که مهموناش یکی نیستن آدم راحت می تونه لباس تکراری بپوشه بدون این که عزیزان عقل بر چشم خودشونو همون وسط مجلس بکشن که وااای نیلوفرو می بینی این لباسشو که اوندفه پوشیده بود ، عجب بی کلاسه ، عجب خسیسه و هزارو یک حرفو حدیثه دیگه
آخ جوووون با اینکه 2 هفته پیش تهران بودم ولی نمی دونم چرا اینهمه دلم برا خونمون تنگ شده بود . باورتون میشه یه هفته ی دیگه عیده ؟! جدا باورتون میشه ؟! من که اصلا باورم نمیشه همش به نظرم می یاد که امسال خیلی زود گذشت خیلی خیلی زودو به همین راحتی یه سال از زندگیم تموم شد رفت پی کارش ولی با اینکه باور نزدیکی عید یه کم برام سنگینه اما خوشحالم که داره می یاد چون یه جور تحوله ، می دونین دلم می خواد سال جدید پر باشه از سلامتی و اتفاقای خوب خوب برای همه و بیشتر از همه برای خودمممم
بعدم رفتیم لاهیجان که بابام خیلی دوسش داره مخصوصا بام سبز یا همون شیطان کوهو که تو این موقع ها دیگه سبز هم شده و شده نسخه ی دومه بهشت . من هیچ وقت نوک قله ش نرفته بودم یعنی فایده ای هم نداشت آخه تو پاییز که جنگلا سبز نیستن اصلا نمی ارزه تا اون بالا بری ولی الان نمی دونین واقعا نمی دونین چی شده بود ، همه ی درختا یا شکوفه داده بودن یا جوونه زده بودن یه عالمه هم گلای رنگیه زردو صورتی رو زمین در اومده بودو دیگه جوری شده بود که وقتی مسیرِ بین کوها رو می رفتی قشنگ احساس می کردی داری از وسط بهشت رد میشی حالا چند تا عکس از اونجا انداختم آخر پستم براتون می زارم که ببینین و روحتون تازه شه ، بالای کوهَم بابام به این نتیجه رسید که یه دفه از صبح باید بیاد فاصله ی بین دو تا کوه رو تا هر جا که راه داره بره ، منو ساسا هم هی شهی رو اذیت می کردیم که بابا حتما شهی رو با خودت بیار که یه کم کوهنوردی کنه چربی هاش آب شه
؟؟!! می گفت : دلم میخواد از هر رنگی مارکای مختلفشو داشته باشم و بعد با خنده اضافه می کرد هر مارکی یه بویی داره یا مثلا وقتی که تو آشپزی روی منو سفید می کردو به هیچ عنوان حاضر نبود یه تخم مرغ آب پز کنه هر روز ناهارو شامشو به بهترین رستوران سفارش می دادو با آژانس می رفت غذاشو تحویل می گرفتو بر می گشت . همون موقع ها بود که کم کم صدای بچه ها در اومد که یعنی چی می یاد از ما پول می گیره برا خودش شاهانه زندگی می کنه !! القصه گذشت و گذشت و هممون بدون اینکه به زبون بیاریم قیده 5 تومنامون رو زده بودیم چون واقعانم مبلغ چندانی نبود که به خاطرش زل بزنیم تو چشم دوستمونو بگیم یالا پولمونو بده و از اونجا هم که آلاله مدام با زبون بازی هاش دورو برمون می پلکید رومون نمیشد بدهکاریشو به روش بیاریم تا یه روز با یه حالِ فوق العاده نزاری که دلِ ظالمم براش کباب میشد اومدو گفت افتادم تو یه بدبختی که اگه نتونم تا شب یه 10 _20 تومن جور کنم آبروم رفته و عابر بانکمو گم کردمو یه سری قصه ی دیگه که نه تنها 20 تومنو بهش دادم بلکه می خواستم 10 تومنم سرش بزارم که یه وقت کم نیاره اما گفتم شاید بهش بر بخوره و منصرف شدم
. همون شب فهمیدم آلاله از بیشتره بچه های واحدمون حتی اونایی که سر 5 تومن قبلی هم کلی ازش شاکی بودن دوباره 30 _ 40 تومن گرفته و انقدرم دل بچه ها رو به درد آورده که همه واقعا نگرانش بودن که ببین خودشو کجا گرفتار کرده که به این حالو روز افتاده و همون شب بعد از چند باری که بهش زنگ زدیمو گوشیشو بر نمی داشت بالاخره جواب دادو گفت که الان بیرونمو مشکلم حل شده و تا چند روز دیگه از خجالت همتون در می یام ... این چند روز شد چند هفته و طی این چند هفته ما انواع و اقسام لباس و کیفو کفشی بود که می دیدیم برا خودش می خره اما دریغ از کوچکترین اشاره ای که به غرضاش بکنه تا بالاخره طاقت بچه ها طاق شد که اگه نداری پس این خرجای اضافه بر سازمانت چیه ؟ اگه هم داری که چرا می یای از ما می گیری و دیگه روزی نبود که یکی از بچه ها آلاله رو که اون روزا ستاره ی سهیل شده بود یه گوشه ی خوابگاه یا تو این واحد اون واحد گیر نیاره و بدهیش رو بهش یادآوری نکنه و الحق که آلاله چقدرم برا این حرفا ارزش قائل میشدو با کمال پررویی امروز می گفت فردا و فردا می گفت پس فردا و ... از بچه ها فقط من مونده بودم که هیچی بهش نگفته بودم وقتی ام که بقیه می گفتن تو چرا چیزی نمی گی ؟ می گفتم هر وقت اومد مال شماها رو داد منم میگم بیاره مال ِ منم بده تا یه روز که از دانشگاه بر می گشتم دیدمش که راحت برا خودش نشسته رو مبل لابی . آرومو با خنده رفتم طرفشو اونم اول که منو دید یه کم جا خورد ولی بعد سریع خودشو جمع و جور کردو گفت چطورییییی قربونت برم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود بی معرفت من اگه نیام پیشت تو هم نباید بیای سراغی از ما بگیری . بهش گفتم اتفاقا می خواستم بیام پیشت هم ببینمت هم بهت بگم داری یه 20 تومن به من قرض بدی لازم دارم
!!!!! خلاصه ما روز به روز بیشتر بهم نزدیک می شدیم تا جایی که آلاله مدام از صبح تا شب تو واحد ما بودو بچه های واحد ما رو خیلی بهتر از واحد خودشون میشناخت و طی این رفت و آمدها تونسته بود با زبون بازی های بی نهایت چربو نرمش و قربون صدقه رفتناش علاقه و اعتماد نه تنها من بلکه همه ی بچه های واحدمونم به سمت خودش جلب کنه . همه دوسش داشتن و از بودن در کنارش لذت می بردن چون شلوغ بودو هر جا که پاشو می زاشت ولوله برپا می کرد ... می اومد دستش رو مینداخت دور گردنمو عکسای خودش و دوست پسرشو خواهراشو نشونم می دادو شروع می کرد ازشون تعریف کردن و من چقدر خوشحال بودم از بودنش
. اولش قرار شد بعد از این که استادمون بهمون یاد داد دوتا دوتا رو دست همدیگه امتحان کنیم تا حسابی برامون جا بیافته ، منو سارا هم که طبق معمول شدیم جلاده همدیگه و منتظر موندیم که استادمون زودتر ندا رو بده و بیافتیم به جونِ هم خلاصه استادمون تا اومد یاد بده که چی به چیه یهویی یادش افتاد که بـــــــله پسرا بغل دستِ دخترا نشستنو ای وااای .. الان که دخترا آستیناشونو بزنن بالا اونا می بیننو ای وااای .. پسرا اصلا تا حالا یه ناخن نامحرمم ندیدن چه برسه به یه دستو ای وااای .. چرا زمینه ی ارتکاب به گناهه پسرا رو فراهم کنمو ای وااای .. خدایا توبه توبه الان پسرا رو جمع می کنم می برم اون یکی کلاس تا همینجور چشـــــم و دل پاک باقی بموننو ایضا ای وااای
منظورشم این بود که دیدن دست مرد حلاله .. هیچم حلال نیست .. همون دیگه بیخود نیست قدیما می گفتن دختر حق نداره بره دانشگاه خب یه چیزی می دونستن که می گفتن دیگه مادرررر خلاصه آموزشه استادمون که تموم شد ماها شروع کردیم دوتا دوتا رو دست همدیگه امتحان کردنو اول من کیسه ی دستگاه رو بستم دور دست سارا و فکرم می کردم وقتی پیچشو شل کنم باده قبلی خالی میشه که نمیشدو رو باد قبلی هی باد می کردم از اونورم صدای فشار خونی که Max رو نشون میده هم نمیشنیدم و همینجور واسه خودم فشارو می بردم بالا و دوباره پیچو شل می کردم که یه دفه صدای ناله های سارا در اومد ، منم تازه سرمو بلند کردم دیدم بچه م رنگ به رو نداره .. دیگه کیسه رو از دستش باز کردمو از دیدنه بازوی بنفش سارا خشکم زد ! عزیزم نگو همش داشته درد می کشیده بعد به خاطر اینکه من کارمو انجام بدم هیچی نمی گفته
همیشه قبل از اینکه پام به تهران برسه انقدر برای تک تک دقیقه هام برنامه ریزی می کنن که تازه کسره خوابم پیدا می کنم و در نتیجه خسته و مونده و خواب آلود برمی گردم شمال . اون هفته ای که به اطلاع اهل منزل رسوندم که این هفته رو می خوام بیام تهران یه روز صبح که تازه سر کلاس رسیده بودمو هنوز استادمونم نیومده بود ساسا تلفن کرد که برا 12 ام با ساحل ( دوستش ) بلیط کنسرت شبهای طلایی رو گرفتن و الا و بلا که داری می یای یه دو روز بیشتر بمون با هم بریم . حالا هر چی می گفتم : نه من کلاس دارم نمی تونم غیبت کنمو غیبتامو باید نگه دارم برا آخر ترم می گفت : همه ی زندگیت شده درس و چرا اینجوری شدیو داری تک بعدی میشی . منم گفتم : بابا نمی تونم مگه من بدم می یاد با شماها بیام کنسرت تو که نمی دونی اینجا چجوریه به گوشش نمی رفت که نمی رفت آخرشم گفت : من کاری به این حرفا ندارم بلیط می گیرم به زور می برمت . من :
بعد هم نشستیم برای صد هزار فامیل و دوست و آشنا اس ام اس تبریک فرستادیم . ماشالا خدا این جامعه ی مهندسین رو حفظ کنه که انقدر بزرگ و باعظمتن یعنی این مچ دستِ ما افتاد بس که اس ام اس زدیم از اونورم آخر شب بعده اینکه وسایل شله زرد رو آماده کردیم و گوشه ی آشپزخانه چیدیم آمدیم سراغ کامپی جانمان واسه صد هزار تن از دوستان وبلاگی مان کامنت تبریک گذاشتیم و البته در حین این کامنت گذاری برای دوستان پرشین بلاگی متوجه شدیم پرشین بلاگ یک پیشرفت اساسی کرده و آن هم راه اندازیه قسمت جوابدهی به کامنتاس دیگه داشتیم یکی یکی کامنت می زاشتیم که رسیدیم به وبلاگ
!! به هر حال ما یه لیست نوشتیم از کجا تا کجا با اسم همه ی مهندسان این مملکت ، وای به حال هر که جبران تبریک ما رو نکند . اس ام اس فرستادیم دونه ای فلان قدر ، از پول برق و تلفن خانه مان زدیم کامنت گذاشتیم حالا فکر کردین به همین راحتی ها این ضررهای مالی رو فراموش خواهیم کرد ... نخیـــــــــر عزیزان من ... ما را هنوز نشناخته اید اما با وجود همه ی این حرفا یک بار دیگه از اینجا هم به همه ی مهندسین عزیز تبریک می گیم فقط داشته باشین که چقدر داریم تبریک می گیم ، مردیم انقدر گفتیم مبارکه مبارکه
دیگه انقدر خدا خدا کردم که به خاطر دوستامم که شده برکتِ این بنزینه رو تا پمپ بنزنین زیاد کنه که کردو با قطره های آخره بنزین به یه پمپ بنزین رسیدیم از اونورم همش با خنده و شوخی و تو سرو کولِ همدیگه زدن رسیدیم حاجی بکنده یعنی انقدر سرد بود انقدر سرد بودا که داشتم وایساده کنار ساحل قندیل می بستم واسه همین رفتم تو ماشین ولی بچه ها رفتن دنبال گوشماهی و صدف دیگه تو ماشین تو یه حال خوبه سردو گرمی بین زمین و آسمون دریا بودم که اینا پریدن تو هر چی جمع کرده بودنو نشونم دادن که نیلوفررررر ببین چقدر خوشگله .. منم که با احســــــاس برگشتم بهشون گفتم : اینا دیگه چیه خیلی بی ریخته بچه هام همش حرص می خوردن که چرا دارم می زنم تو ذوقشون
منم آی حال می کردم حرصشونو در می آوردم آی حال می کردم بعدم معده جان اعلام گشنگی کردو رفتیم انزلی واسه ناهار اونجام از هر کی پرسیدیم بهترین رستوران اینجا کجاس ؟ گفت : " تینا کباب " شکر خدا فقطم من اونجا نبودم که می شنیدم " تینا کباب " همشم تو ذهنم بود یادم باشه اندفه به تینا ( دختر خاله م ) بگم بهترین کبابی انزلی هم اسمه توئه دیگه از هر کی تو خیابون می پرسیدیم " تینا کباب " کجاس خیلی ریلکس بهمون آدرس می داد که این خیابونو بپیچیدو از اون میدون دور بزنیدو .. حالا رفتیم رسیدیم رستورانه می بینیم سر درش نوشته " تی نان تی کباب "