خداحافظ 87

2005567237207232526_rs.jpg

بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو

بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ

با اینا زمستونو سر می کنم ، با اینا خستگیمو در می کنم

شادی شکستنه قلک پول

بوی اسکناس تا نخورده لای ِ کتاب

با اینا زمستونو سر می کنم ، با اینا خستگیمو در می کنم

سال 87 یکی از بهترین سالهای زندگیم بود که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد .. با تمام وجود دوستش داشتم با تک تک لحظه هایی که ناجوانمردانه بر من سخت گرفت .. شیرینی ثانیه هایش را تا همیشه با خود خواهم برد .. نه از بیابان هراسیدم نه از راه بی نهایتش .. راهی که به خاکستری گرایید در پس آنهمه دلهره و من همچنان لبخند می زنم بر طعم گس خاکستری اش .. طعمی که دیگر نمی سوزاند آرام می کند .. آرام و روان مثل آب مثل خودم .. می روم و می روم این بار آهسته تر این بار پیوسته تر و به آغوشی پناه می برم که امن ترین و گرم ترین جای دنیاست .. آغوشی که سر منزل هر گمشده ایست .

در سالی که گذشت نسبتا از خودم و کارهایی که انجام دادم راضی بودم . اشتباهاتم کم بود و پشیمانی هم به نسبت کمتر ولی هنوز راه زیادی مانده تا به ایده آلی برسم که آرزویش را دارم .. می دونم که ایده آل هایم خیلی دورند و مشکل اما تا جایی که در توان دارم سعی می کنم .. سعی می کنم چون معتقدم هر انسانی لایق بهترین هاست پس دلیلی نداره که من اون بهترین ها رو نداشته باشم .

و اما شمایی که بی اندازه دوستتون دارم .. شمایی که یک سال ِ دیگه با من همراه بودید و هر وقت که بهتون نیاز داشتم با محبتی که از کلماتتون لبریز بود راهنماییم کردید .. کاش می دونستید راهنمایی ها و دلگرمی هاتون چه تاثیری روی من داره .. با همه ی وجود آرزو می کنم سال جدید براتون و برای همه مملو از سلامتی و آرامش و صلح باشه .. نمی گم دلهاتون رو خونه تکونی کنید و قهرها رو آشتی چون خودم محاله که چه در این نوروز و چه در نوروزهای دیگر با کسانی آشتی کنم که رذالت رو در حق ام تموم کردند ولی صادقانه اعتراف می کنم که هیچ کینه ای از هیچ کس به دل ندارم و با دلی پاکتر از همیشه به استقبال بهار می روم .. بهاری که بوی گل میدهد .. این روزها وقتی نسیم نوروزی با موهایم بازی می کند دلم شاد میشود و چقدر آرزو می کنم هیچ دلی در این روزها غمگین نباشد .

تا سال آینده همتون رو به خدا می سپارم .. بدرود و خدانگهدار .

یا مقلّب القلوب و الابصار

یا مدبّر اللّیل و النّهار

یا محوّل الحول و الاحوال

حوّل حالنا الی احسن الحال

سیب چیده نشده

سلام

یعنی رسما سرم میخواد مثل بمب منفجر شه . چرا خیابونا اینجوری شده ؟! آره می دونم که شبای قبل از سال نوئه ولی دیگه ملت دارن خودشونو خفه می کنن البته قبل از همه ی ملت خودم دارم خودمو خفه می کنم جوری که اصلا تو خونه پیدام نمیشه  . فکر کنین وقتی داشتم می اومدم تهران تمام طول راهو غر زدم که بعده عید همش پشت سر هم امتحان داریم بعد بابام گفت : اگه برنامه ریزی داشته باشی می تونی همه ی درساتو یه دور بخونی . منم گفتم : باشه واقعانم تو ذهنم بود که یه برنامه ریزی درست درمون واسه تعطیلاتم بکنم ولی از همین چند روزی که گذشته کاملانه کاملا مشخصه که اگه هم ناپرهیزی کنمو از این کارای بچه مثبتی انجام بدم محاله که برسم بهش عمل کنم بعدم دیشب طی صحبتی که با یکی از همکلاسی هام داشتم به این نتیجه رسیدم که اصلا برای بچه های یونی ما این خرخونی ها افت داره پس هر چی کتاب و جزوه و تحقیقه شوت میشه برا بعده عید .. اوهوم اینه زندگی اینـــــــــه  . دیگه دیگه اینکه خبرای خوبی ام که می خواستم بهتون بگم ایناس که ده یازده روز دیگه دایی جونم و محمدرضا ( پسر دایی م ) دارن می یان ایران .. آخ جون دلم برا دایی م یه ذره شده با اون مهربونی های منحصر به فردش تازه همزمان باهاش خاله مینا هم از کرمانشاه می یان تهران و دیگه چه شود . خیلی وقته که هممون دوره هم جمع نشدیم همیشه جای چند نفری خالی بود ولی تا چند روز دیگه همه ی همه هستن خوبیشم به اینه که چون عیده هیچکس نه مدرسه داره نه دانشگاه نه کار و نه هیچ بدبختیه دیگه ای بعدم هفته ی اول عید دوتا عروسی داریم که اولیش یکی از دوستامونه و دومیش یکی از فامیلای دورمون ، منم تو این هیرو ویره شبه عیدی رفتم یه دست لباس مجلسی خریدم که تو هر دوتاشون بپوشم .. چقدر خوبه این مجالسی که مهموناش یکی نیستن آدم راحت می تونه لباس تکراری بپوشه بدون این که عزیزان عقل بر چشم خودشونو همون وسط مجلس بکشن که وااای نیلوفرو می بینی این لباسشو که اوندفه پوشیده بود ، عجب بی کلاسه ، عجب خسیسه و هزارو یک حرفو حدیثه دیگه  . آخر شبی با بهشاد نشسته بودیم در مورد عروسی همین دوستمون حرف می زدیم که کلی یاد قدیما افتادیم البته منظورم از قدیما همین چند سال پیشه ها . اونموقع ها همین دوستمون طفلکی داشت از دست یکی از همکلاسی هاش به مرز جنون می رسید . فکر کنین پسره از این مدلی ها بود که هر روز عاشق یه نفر میشه و از بد روزگار بعد از چند بار چرخیدن و جواب رد شنیدن این بار چشمش بدجوری این دوستمون رو گرفته بوده . دوستمونم وقتی واسه ما تعریف می کرد می گفت خیلی ازش بدم می یادو خیلی زشته ، همه ی صورتش فقط بینی درازو پهنشه با یه عینک ِ ته استکانی که روش سواره و از اخلاقشم که دیگه نگو جاهل و لات مآبه و پیش همه معروفه به بدچشمی یا به قول عوام هیزی مثلا اینجوریه که اگه یکی از بچه ها ابروهاشو بر داره اولین کسی که متوجه میشه اینه و تازه میشینه در موردش نظرم میده که بهش می یاد یا نمی یاد .. خلاصه که این دوست ما داستانی داشت با این پسره  . هر چی هم بهش می گفت : نمی خوام باهات دوست شم این پسره از رو نمی رفت که نمی رفت تا آخر بعد از اینکه جونش به لبش رسید برگشت بهش گفت : ببین تو اگه به درد بخور بودی فلانی و فلانی و فلانی بهت نه نمی گفتن منم عادت ندارم سیبی که یکی دیگه زمین انداخته رو بردارم گاز بزنم  . حالا تا چند روز دیگه عروسی همین دوستمونه با یه پسری که به قول ساسا کاملا از وجناتش مشخصه تا حالا از رو درخت چیده نشده .

من رو اینجا هم می تونید بخونید .

شروع تعطیلات

سلام

من تهرانم تهرانم تهرانممممم   آخ جوووون با اینکه 2 هفته پیش تهران بودم ولی نمی دونم چرا اینهمه دلم برا خونمون تنگ شده بود . باورتون میشه یه هفته ی دیگه عیده ؟! جدا باورتون میشه ؟! من که اصلا باورم نمیشه همش به نظرم می یاد که امسال خیلی زود گذشت خیلی خیلی زودو به همین راحتی یه سال از زندگیم تموم شد رفت پی کارش ولی با اینکه باور نزدیکی عید یه کم برام سنگینه اما خوشحالم که داره می یاد چون یه جور تحوله ، می دونین دلم می خواد سال جدید پر باشه از سلامتی و اتفاقای خوب خوب برای همه و بیشتر از همه برای خودمممم  . چهارشنبه که کلاسامون تموم شد زنگ زدم به بابام که میخوام با ماشینم بیام تهران بابامم فکر کرد من احیانا حالم خوش نیست که دارم یه همچین حرفی می زنم ولی وقتی بهش گفتم که پنج شنبه راه می افتمو اصلانم از تو جاده رانندگی کردن نمی ترسم باورش شد که دارم جدی میگم بعدشم گفت نخیـــــــــر تو جاده رانندگی کردن خطرناکه خودم فردا با شهی می یام می یارمت بعدم نمی دونم چطوری این حرفِ من همون آن به مامانم رسید که فی الفور زنگ زد بهم به روح همه ی جدو آبادم قسمم داد که یه وقت بلند نشم سرخود بزنم به جاده البته خداییشم اصلا احتیاجی به این کارا نبود چون من محالو ممکنه وقتی مامانو بابام راضی به انجام کاری نیستن اون کارو انجام بدم ، بله دیگه اینجوریاس خیلی دختره حرف گوش کنی ام  خلاصه که قرار شد بابامو شهی پنجشنبه بیان دنبالمو بیارتنم تهران . شهی جونمم هنوز مدرسشونو تعطیل نکردن ولی گل پسر خودش از چهارشنبه تعطیل رسمی اعلام کردو بست نشست تو خونه و منو به داشتن خودش امیدوار کرد واقعانه واقعا از ته دلم به همچین برادری افتخار می کنم که از 6 روز هفته فقط 3 روز می ره مدرسه و خودش برا خودش هر وقت که بخواد زنگ تعطیلی رو می زنه ... الحق که با این کاراش ثابت کرده برادر خلفه خودمه و خون کلاس دو دره کنه خانواده ی ق... تو رگاشه ، عاشقتم شهی جان عاشقتم داداشی  دیگه چهارشنبه ای من از ذوقم گوشی تلفنو برداشتمو به عالمو آدم خبر دادم که فردا دارم می یام وطن ، ساسا هم همونموقع که بهش گفتم رفته بود پیش رئیسشون گفته بود که آره بابام و داداشم فردا دارن می رن خواهرمو بیارن تهران ، رئیسشونم گفته بود شما هم برو این چند وقته خیلی کار کردی خسته شدی برو هوای شمال بهت بخوره خستگیت در می یاد ! ساسا هم از خدا خواسته زود زنگ بهم که منم فردا با باباینا دارم می یامو دیگه اینجوری شد که پنجشنبه بابا و ساسا و شهی عازم شمالستان شدن ، منم که خوشحالللل وقتی دیدمشون انگار شونصد ساله ندیدمشون انقدرم گرفتم شهی کپلو رو چلوندم که برگشت گفت ولم کن تازه جلو بابام بود که به همین یه جمله اکتفا کرد وگرنه که خفم می کرد عصبانی بعدم رفتیم لاهیجان که بابام خیلی دوسش داره مخصوصا بام سبز یا همون شیطان کوهو که تو این موقع ها دیگه سبز هم شده و شده نسخه ی دومه بهشت . من هیچ وقت نوک قله ش نرفته بودم یعنی فایده ای هم نداشت آخه تو پاییز که جنگلا سبز نیستن اصلا نمی ارزه تا اون بالا بری ولی الان نمی دونین واقعا نمی دونین چی شده بود ، همه ی درختا یا شکوفه داده بودن یا جوونه زده بودن یه عالمه هم گلای رنگیه زردو صورتی رو زمین در اومده بودو دیگه جوری شده بود که وقتی مسیرِ بین کوها رو می رفتی قشنگ احساس می کردی داری از وسط بهشت رد میشی حالا چند تا عکس از اونجا انداختم آخر پستم براتون می زارم که ببینین و روحتون تازه شه ، بالای کوهَم بابام به این نتیجه رسید که یه دفه از صبح باید بیاد فاصله ی بین دو تا کوه رو تا هر جا که راه داره بره ، منو ساسا هم هی شهی رو اذیت می کردیم که بابا حتما شهی رو با خودت بیار که یه کم کوهنوردی کنه چربی هاش آب شه  . جمعه صبحم رفتیم انزلی که اونم بابا منو ساسا و شهی رو گذاشت کنار اسکله و خودش رفت دنبال ماهی خریدن ، ما هم کنار اسکله تا دلتون بخواد دوئیدیمو خوردیمو به توریستای بامزه خندیدیم که چجوری از گربه های کنار اسکله هم عکس میندازن بندگان خدا فکر می کنن مثلا همه چیزه اینجا حتی حیووناش با کشوره خودشون متفاوته ! کلا خیلی خوش گذشت فقط جای مامانمو بهشاد خیلی خالی بود . دیشبم که اومدیم تهران ساسا و بهشاد همش حسرت منو می خوردن که آره تو فردا می گیری تا ظهر می خوابی اونوقت ما باید بریم سر کار ، منم اونموقع زرنگی کردم لو ندادم که چه نقشه ای براشون کشیدم گفتم اگه بگم طفلکی ها دور از جونشون سکته می کنن ولی امروز بعد از ظهر که رسیدن خونه اغفالشون کردمو به زور بردمشون خرید واسه اتاقم یه سری لوازمه تزئینی خریدم مااااااه .

پی نوشت : به احتمال قوی از حالا تا آخره عید یه روز در میون آپ می کنم . بله اندفه مثل دفه های قبل نیست وقتی میگم تند تند آپ می کنم یعنی تند تند آپ می کنم بعدشم یه خبرای خوبی دارم که بعدا بهتون میگم .

عکس 1  ٬ عکس 2  ٬ عکس 3  ٬ عکس 4  .

آلاله (2)

روزها تندو تند می گذشت و ما آلاله رو پذیرفته بودیم با همه ی خالی بندی هاش ، دیگه عادت کرده بودیم به حرفاش با یه لبخند مبهم گوش کنیمو حتی یه کلمه شم جدی نگیریم تا چند ماهی که از آشنایی اولیه مون می گذشت یه روز آلاله اومدو بهم گفت : نیلوفر جون 5 تومن فوری لازم دارم داری بهم بدی تا فردا بهت پس می دم ؟! گفتم : آره اگه بیشترم لازم داری بگو همرام هست تو رو خدا یه وقت رودرواسی نکنی  . گفت : نه منو رودرواسی اونم با تو ، خودت که می دونی همیشه با تو ندار بودم ( ندار بودم یعنی یه رنگ بودم ) و  .. دیگه با کمال میل اون 5 تومنو بهش دادمو نه من ازش پرسیدم برا چی میخوای نه خودش چیزی گفت و فردای اون روزو فرداهای بعدش هم بالکل فراموش کرد که پولی از من گرفته و از اونجا که 5 تومن در عالم دوستی رقمی به حساب نمی یاد منم نادیده ش گرفتم تا یه شب که با بچه های واحدمون دور هم جمع شده بودیم یکی از بچه ها که اتفاقا خیلی هم دختره حسابگری بود برگشت گفت : این آلاله عجب آدمیه الان دو ماهه ازم 5 تومن قرض گرفته نمی یاره پس بده و همزمان که جمله شو تموم کرد یکی دیگه از بچه ها هم گفت : ئه از تو هم گرفته از منم خیلی وقته گرفته و کاشف به عمل اومد که بــــــله رشته ی این قرضای 5 تومنی سرِ دراز دارد و آلاله حتی از کسائیکه نسبتا وضع مالی محدودتری هم داشتن مبلغی رو گرفته خلاصه ما بعد از اینکه فکرامونو گذاشتیم روهم به این نتیجه رسیدیم که ببین طفلکی چقدر گرفتاره که اومده خورد خورد قرض کرده و چقدرم با آبروئه که صداش در نمی یادو حفظ ظاهر می کنه . آلاله همچنان صبح تا شب تو واحد ما بودو ما علنا با هم زندگی می کردیم و می دیدیم که چطور هر وقت از خرید بر می گرده انواع و اقسام لوازم آرایشای مارکِ عالی رو خریده و در جواب منی که بهش می گفتم : اینهمه رژ لبو می خوای چیکار ؟؟!! می گفت : دلم میخواد از هر رنگی مارکای مختلفشو داشته باشم و بعد با خنده اضافه می کرد هر مارکی یه بویی داره یا مثلا وقتی که تو آشپزی روی منو سفید می کردو به هیچ عنوان حاضر نبود یه تخم مرغ آب پز کنه هر روز ناهارو شامشو به بهترین رستوران سفارش می دادو با آژانس می رفت غذاشو تحویل می گرفتو بر می گشت . همون موقع ها بود که کم کم صدای بچه ها در اومد که یعنی چی می یاد از ما پول می گیره برا خودش شاهانه زندگی می کنه !! القصه گذشت و گذشت و هممون بدون اینکه به زبون بیاریم قیده 5 تومنامون رو زده بودیم چون واقعانم مبلغ چندانی نبود که به خاطرش زل بزنیم تو چشم دوستمونو بگیم یالا پولمونو بده و از اونجا هم که آلاله مدام با زبون بازی هاش دورو برمون می پلکید رومون نمیشد بدهکاریشو به روش بیاریم تا یه روز با یه حالِ فوق العاده نزاری که دلِ ظالمم براش کباب میشد اومدو گفت افتادم تو یه بدبختی که اگه نتونم تا شب یه 10 _20 تومن جور کنم آبروم رفته و عابر بانکمو گم کردمو یه سری قصه ی دیگه که نه تنها 20 تومنو بهش دادم بلکه می خواستم 10 تومنم سرش بزارم که یه وقت کم نیاره اما گفتم شاید بهش بر بخوره و منصرف شدم  . همون شب فهمیدم آلاله از بیشتره بچه های واحدمون حتی اونایی که سر 5 تومن قبلی هم کلی ازش شاکی بودن دوباره 30 _ 40 تومن گرفته و انقدرم دل بچه ها رو به درد آورده که همه واقعا نگرانش بودن که ببین خودشو کجا گرفتار کرده که به این حالو روز افتاده و همون شب بعد از چند باری که بهش زنگ زدیمو گوشیشو بر نمی داشت بالاخره جواب دادو گفت که الان بیرونمو مشکلم حل شده و تا چند روز دیگه از خجالت همتون در می یام ... این چند روز شد چند هفته و طی این چند هفته ما انواع و اقسام لباس و کیفو کفشی بود که می دیدیم برا خودش می خره اما دریغ از کوچکترین اشاره ای که به غرضاش بکنه تا بالاخره طاقت بچه ها طاق شد که اگه نداری پس این خرجای اضافه بر سازمانت چیه ؟ اگه هم داری که چرا می یای از ما می گیری و دیگه روزی نبود که یکی از بچه ها آلاله رو که اون روزا ستاره ی سهیل شده بود یه گوشه ی خوابگاه یا تو این واحد اون واحد گیر نیاره و بدهیش رو بهش یادآوری نکنه و الحق که آلاله چقدرم برا این حرفا ارزش قائل میشدو با کمال پررویی امروز می گفت فردا و فردا می گفت پس فردا و ... از بچه ها فقط من مونده بودم که هیچی بهش نگفته بودم وقتی ام که بقیه می گفتن تو چرا چیزی نمی گی ؟ می گفتم هر وقت اومد مال شماها رو داد منم میگم بیاره مال ِ منم بده تا یه روز که از دانشگاه بر می گشتم دیدمش که راحت برا خودش نشسته رو مبل لابی . آرومو با خنده رفتم طرفشو اونم اول که منو دید یه کم جا خورد ولی بعد سریع خودشو جمع و جور کردو گفت چطورییییی قربونت برم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود بی معرفت من اگه نیام پیشت تو هم نباید بیای سراغی از ما بگیری . بهش گفتم اتفاقا می خواستم بیام پیشت هم ببینمت هم بهت بگم داری یه 20 تومن به من قرض بدی لازم دارم  ! یه مکثی کردو گفت : تو رو خدا ببخشید می دونم الان پیش خودت چی فکر می کنی ولی همین که پولم جور شد می یارم بهت می دمو شرمندتم و از این حرفا که دیگه واقعا ظرفیت شنیدنشو نداشتم و با یه خداحافظی سرسری سرو ته ش رو هم آوردم و اومدم بالا . دختره واقعا نمی دونم چی رو ما فکر کرده بود که همچنان سعی داشت با یه عزیزم و قربونت برم تمام هزینه ی تحصیل و زندگی آنچنانیش رو از جیب ماها تامین کنه و بارِ چند سالشو ببنده . بعد از اون برخورد فکر کنم حدود سه چهار شب بعدش تو واحدمون داشتم درس می خوندم که اومد دم درو 10 تومن بهم داد که فعلا همینو داشته باش تا بقیه شو بعدا برات بیارم و این بعدا یعنی هرگز چون در مورد بقیه ی بچه ها هم دقیقا همینکارو کرده بود و بچه ها هم نارحت که نبودن هیچ خیلی هم خوشحال بودن که تونستن نصفه پولشونو ازش بگیرن منم مثل بقیه تازه داشتم برا خودم حکمم صادر میکردم که بیخیال فکر می کنم اون 10 تومن بقیه رو انداختم صدقات که همون لحظه ساسا تلفن کردو همینجوری که براش تعریف می کردم که آلاله یه همچین مال مردم خوری از آب در اومده کلی عصبانی شد که تو مگه بنگاه خیریه ای که پول می دی در راه رضای خدا و باز یه غربتی دیدی رفتی تو مودِ رودرواسی ، همین فردا می ری وایمیسی جلوش میگی باقی پولمو می خوام همه رَم یه جا میخوام همون 10 تومنم نباید می گرفتی باید می گفتی همه ی 20 تومنو یه جا فردا برام بیارو دوباره شروع کرد که تو اصلا چجوری رغبت می کنی با همچین آدمای ِ تو خالی ای که هیچ وجه اشتراکی باهات ندارن حرف بزنی و .. خلاصه فردا صبح اول وقت که رفتم جلو در واحدشون دیگه اصلا مسئله ی مادی قضیه برام مهم نبود چون مشخصا من هیچ لنگی بابت 10 تومن 20 تومن نداشتم ولی چیزی که خیلی داشت اذیتم می کرد این بود که یه نفر داره حقمو با زرنگی می خوره بنابراین وقتی اومد جلو در تو همون حالِ خواب و بیداریش بهش گفتم : من امروز بعد از ظهر میخوام برم خرید 10 تومنمو جور کن می یام ازت می گیرم ، اونم که اصلا توقع این حرفو از من نداشت گفت : باشه پس بیا باهم بریم  . بعد از ظهرش وقتی با هم رفتیم خرید هر چی منتظر شدم دیدم اصلا انگار نه انگار که قراره بدهی منو بده و مثل اینکه کاملا فراموش کرده صبح بهش چی گفتم تا رفتیم تو مغازه ی خواربار فروشی و حساب خریدای من شد 9100 تومنو همین که اومدم حساب کنم زود دست کرد تو کیفش حساب منو به فروشنده داد . فکر کنید همچین یه دفه اینکارو کرد و پولی که باید به من می داد رو از کیفش در آورد که انگار داره از جیب خودش حساب منو می کنه ، منم که در مقابل یه عمل انجام شده قرار گرفته بودم مدام داشتم حرص می خوردم تا شب که برا بچه ها تعریف کردم بچه ها بهم دلگرمی دادن که بازم به تو که تونستی هر جور که شده حسابتو باهاش صاف کنی مال ما رو که خوردو یه آبم روش ، خلاصه من رابطه مو کاملا با آلاله قطع کردم هر وقتم که بالاجبار چشمم تو خوابگاه بهش می خورد به زور جواب سلامشو خیلی سرد می دادم و دیگه هیچ خبری ازش نداشتم تا تابستون که تو خونه داشتم تلویزیون نگاه می کردم که زنگ زد به موبایلمو با اینکه هیچ دل ِ خوشی ازش نداشتم گوشی رو جواب دادم که بعد از سلام و احوالپرسی و چطوری و چیکارا می کنی گفت : نیلویی من 4 میلیــــــــون و 300 هزار تومـــــــن پول لازم دارم داری قـــــرض بـــــدی یه هفـــــــته ای بهــــت می دم و .... ( همین الانم که دارم این پست رو می نویسم موندم چی بگم دیگه وای به حال اونموقع )

پی نوشت : این روزها کمی گرفتارم همین که سرم خلوت شد حتمانه حتمانه حتما بهتون سر می زنم . دچار کمبوده وقت شدم شدیدددددد

آلاله (1)

 سلام

چند روز پیش تو دانشگاه داشتم واسه خودم می چرخیدم که یه اس ام اس برام اومد از سپیده ( هم اتاقیم که پرستاری می خونه ) که : سلام . می تونی 200 تومن به من قرض بدی و ... همینجور که این اس ام اس رو می خوندم دلم هزار راه می رفت که این دختر چش شده ؟ پول میخواد چیکار تا رسیدم به تهش که نوشته بود ( گفتگوهای یه نفر با خود پرداز بانک ) از زورِِ ضایه گی یه لبخنده خنک رو لبم نشستو تو دلم شروع کردم روحِ سپیدک رو مورد التفات قرار دادن  که دوباره یه اس ام اس دیگه ازش اومد که : چرا جوابمو ندادی مگه تا تهش رو خوندی ؟ جوابشو دادم : آره تا تهشو خوندم خانــــوم و بعد از ظهرش که اومدم خوابگاه سپیده تندی پرید جلوم که آره من این اس ام اس رو به هر کی زدم همون دو خط اولش رو که خونده نگران شده و زنگ زده بهم ببینه که پول میخوام واسه چی فقط تو بودی که اصلا به روی خودت نیاوردی . بهش گفتم : اولا که من تا تهش رو خوندم فهمیدم سرکاریه تازه اگه هم سرکاری نبود یادت باشه که هیچ وقت در این موارد رو من حساب نکنی چون من پول مول به کسی قرض نمی دم  . طفلکی همینجور مونده بود که دارم شوخی می کنم یا جدی میگم آخه از اونجا که من عادت ندارم دست رد به سینه ی خواسته های دوستام بزنم فکر می کرد دارم باهاش شوخی می کنم ولی بعدش که نشستم سرِ فرصت از دختری گفتم که نامش رو اینجا می زارم آلاله و از پارسالی که سپیده اصلا تو خوابگاه نبودو روزهایی که ما گیره این عجوبه افتاده بودیم بهم حق داد که چرا شدم مارگزیده ای که از ریسمون سیاه و سفید می ترسه .

پارسال همون موقعی که من تازه وارد خوابگاه شده بودمو همش یه چرای بزرگ تو سرم بود که این چرا اینجوری حرف می زنه و اون چرا اونجوری غذا می خوره و اون یکی چرا بی اجازه وسایل منو دست می زنه و هزار یک چرای دیگه با دختری آشنا شدم که ساکن یه طبقه ی دیگه بودو تو لابی و کافی نت خوابگاه و آسانسورو راهرو می دیدمش . ظاهرا دختره خوبی بود و منم که اون روزا هنوز یاد نگرفته بودم که هر چی که چشمام می بینه رو باور نکنم فکر می کردم اصلا چرا باید بد باشه ؟!!! دختر به این مودبی همیشه خوب حرف می زنه خوب لباس می پوشه خوب با بقیه ارتباط برقرار می کنه پس نه تنها بد نیست بلکه وجودش برای منی که تو اون وانفسایِ اولیه دچار شوک ناشی از برخورد با آدمایی شده بودم که اکثرا هیچ درکی ازشون نداشتم غنیمته  . اونموقع ها آلاله رو دختری می دیدم سمبل همون جنسی که میشناختمشون همون جنسی که برام ملموس بودن و مدام مجبور نبودم از بی تربیتی ها و نفهمی هاشون حرص بخورم پس دوستش داشتم خیلی زیاد .. هر چی که می گذشت ما بیشترو بیشتر با هم آشنا می شدیمو اولین چیزی که در قدم های اول به چشمم اومد این بود که با توجه به سرو وضعشو اُورت خرج کردناشو اینکه ساکن خوابگاه ماست که یک خوابگاه خصوصیه پس الاقاعده باید وضع مالی مناسبی داشته باشه و تازه به نظرمم می اومد که چقدر لارجِ که هیچ حدو مرزی برای خرج کردناش نداره  !!!!! خلاصه ما روز به روز بیشتر بهم نزدیک می شدیم تا جایی که آلاله مدام از صبح تا شب تو واحد ما بودو بچه های واحد ما رو خیلی بهتر از واحد خودشون میشناخت و طی این رفت و آمدها تونسته بود با زبون بازی های بی نهایت چربو نرمش و قربون صدقه رفتناش علاقه و اعتماد نه تنها من بلکه همه ی بچه های واحدمونم به سمت خودش جلب کنه . همه دوسش داشتن و از بودن در کنارش لذت می بردن چون شلوغ بودو هر جا که پاشو می زاشت ولوله برپا می کرد ... می اومد دستش رو مینداخت دور گردنمو عکسای خودش و دوست پسرشو خواهراشو نشونم می دادو شروع می کرد ازشون تعریف کردن و من چقدر خوشحال بودم از بودنش . خوب یادمه اولین دروغی که ازش شنیدم اصلا باور نمی کردم همش فکر می کردم حتما حواسش نبوده که چند وقت پیش بهم گفته پیام ( دوست پسرش ) فوق کشاورزی می خونه و الان میگه لیسانس روانشناسی داره اصلا چه لزومی داره دروغ بگه ؟؟!! نه حتما حواسش نبوده وگرنه آلاله رو چه به دروغغغغ .. گذشت و من این حرفش رو گذاشتم پای حواس پرتیش و کاملا فراموش کردم تا یه بار که با بچه های واحدمون داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها گفت خونه ی آلاله ینا خیلی به شما نزدیکه ؟ گفتم : نه کجاش نزدیکه تجریش شماله تهرانه ما شرقیم . دوستم گفت : تجریـــــــش  آلاله که به من و فلانی گفته خونشون ... ( یه منطقه ای نزدیک محله ی ما ) و دیگه در اومد که بله آلاله به منو دوستم دوتا آدرس مختلف داده و ما رسما سرکاریم و کلا با دروغای شاخداری که در موارد دیگه هم ازش می شنیدیم بهمون ثابت شد که آلاله به شکل عجیبی مرضِ دروغگویی داره اما با این حال بازم دوسش داشتیم می گفتیم : طفلک دست خودش نیست که بعضیا اینجورین دیگه ولی خیلی دختر خوبیه خیلی مهربونه خیلی دوست داشتنیه و هزار یک خیلی دیگه که نه الا و بلا آلاله خوبه فقــــط دروغگوئه که اونم تو این اوضاع احوالی که اشکال گناه انقدر کثیف شده دروغ اصلا به حساب نمی یاد پس آلاله همچنان خوبه .

ادامــــــــــه دارد ...

پی نوشت : چون ادامه ی این پست رو ظرف یکی دو روز آینده می نویسم کامنتدونی اینجا رو بستم .

فشار خون

سلام

اول بزارید قبل از هر چیز در جواب عزیزانی که می پرسن عضو Facebook هستی یا نه ؟ بگم که بله هستم منتها رویهم رفته دو ساعتم پاش نشستمو بنابراین اصــــلا ازش سر در نمی یارم تازه ورداشتم رو اسم هر کی که ایمیل و آیدیش رو می شناختمم کلیک کردم و ناخواسته کارایی انجام دادم که اصلا دوست نداشتم ، می دونین من حتی نمی دونم مثلا خودم فلانی رو اد کردم یا فلانی منو اد کرده یعنی تا این حد ! به هر حال با تمام اشتباهایی که به خاطر نا آشنایی با محیطش انجام دادم فعلا تا خز بازار نشده می مونم البته با تجربه ای که از اکثره محیطای مجازی دارم مطمئنم جاهایی که با قلم شخصی و زیر نظرِ مدیریت شناخته شده قرار ندارن سریع لوث میشن .

و اما برسیم سر حرفای خودمون .. من واقعا به خودم افتخار می کنم ( الان ضد نیلوفرا میگن تو کی به خودت افتخار نمی کنی  ) نه جدی به خودم افتخار می کنم می دونین چرا ؟! چون فشار خون گرفتنو یاد گرفتم .. یوهوووو .. بالاخره بعد از یکسال و نیم دود چراغ خوردن اون هفته استادمون بهمون یاد داد چجوری کیسه رو ببندیم دورِ دستِ همدیگه و بادش کنیم . ما هم که اصولا به ترک دیوارم می خندیم دیگه وای به حال این که یه همچین آموزشای عملی هم داشته باشیم . اولش قرار شد بعد از این که استادمون بهمون یاد داد دوتا دوتا رو دست همدیگه امتحان کنیم تا حسابی برامون جا بیافته ، منو سارا هم که طبق معمول شدیم جلاده همدیگه و منتظر موندیم که استادمون زودتر ندا رو بده و بیافتیم به جونِ هم خلاصه استادمون تا اومد یاد بده که چی به چیه یهویی یادش افتاد که بـــــــله پسرا بغل دستِ دخترا نشستنو ای وااای .. الان که دخترا آستیناشونو بزنن بالا اونا می بیننو ای وااای .. پسرا اصلا تا حالا یه ناخن نامحرمم ندیدن چه برسه به یه دستو ای وااای .. چرا زمینه ی ارتکاب به گناهه پسرا رو فراهم کنمو ای وااای .. خدایا توبه توبه الان پسرا رو جمع می کنم می برم اون یکی کلاس تا همینجور چشـــــم و دل پاک باقی بموننو ایضا ای وااای  .. آخی استاد جانه مهربونه ما چه فکرایی که پیش خودش نکردو همینجور که با اصراره عجیبی سعی داشت تو سرمون فرو کنه که دخترو  پسر نباید جلو همدیگه آستینشونو بزنن بالا یه دفه برگشت به یکی از پسرامون گفت بیاد جلوش بشینه تا روی اون امتحان کنه و به ماها یاد بده .. ما هم مونده بودیم که چطور شد بعد از اونهمه آداب شرعی میخواد آستین آقای همکلاسی رو جلوی ما بزنه بالا که دوباره برگشت بهش گفت روپوش سفیدشم در بیاره  ( چون معمولا آستینه این روپوشا زیاد بالا نمی ره ) .. دیگه جاتون خالی استادمون جلو جفت چشمای ما از دست و بال ِ همکلاسیمون رونمایی کردو شروع کرد به فشار گرفتن یعنی منو میگین یهو احساس کردم هیچ جوره چشام طاقت دیدنِ این صحنه رو نداره و همینجور شونه م داره زیر بار گناهه دیدنِ دست همکلاسیم می شکنه به خاطر همین برگشتم به استادمون گفتم : استـــــاد مگه نگفتین پسرا رو می برین اون کلاس  . استادمون : نه ایرادی نداره  منظورشم این بود که دیدن دست مرد حلاله .. هیچم حلال نیست .. همون دیگه بیخود نیست قدیما می گفتن دختر حق نداره بره دانشگاه خب یه چیزی می دونستن که می گفتن دیگه مادرررر خلاصه آموزشه استادمون که تموم شد ماها شروع کردیم دوتا دوتا رو دست همدیگه امتحان کردنو اول من کیسه ی دستگاه رو بستم دور دست سارا و فکرم می کردم وقتی پیچشو شل کنم باده قبلی خالی میشه که نمیشدو رو باد قبلی هی باد می کردم از اونورم صدای فشار خونی که Max رو نشون میده هم نمیشنیدم و همینجور واسه خودم فشارو می بردم بالا و دوباره پیچو شل می کردم که یه دفه صدای ناله های سارا در اومد ، منم تازه سرمو بلند کردم دیدم بچه م رنگ به رو نداره .. دیگه کیسه رو از دستش باز کردمو از دیدنه بازوی بنفش سارا خشکم زد ! عزیزم نگو همش داشته درد می کشیده بعد به خاطر اینکه من کارمو انجام بدم هیچی نمی گفته  القصه ما زدیم بازوی دوستمونو مجروح کردیم ولی آخره آخرش بعد از یه عالمه خرابکاری یاد گرفتیم چطوری بدون کبودی فشار خون بگیریم ولی می دونین از اون هفته تا حالا دارم به چی فکر می کنم ؟! به اینکه سارا مورده خوبی برای امتحان کردنای منه ، قصد دارم در آینده تمام یادگیری هامو اعم از جراحی آپاندیس و روده و قلب و چشم و ... روش پیاده کنم خودشم مطمئنم که هیچ مخالفتی نداره اصلا حاضره جونشم فدای پیشرفتِ تحصیلی من کنه . والااااا  .

من رو می تونید اینجا هم بخونید .

دوران استراحت

سلام

من وقتی می یام تهران اول از همه یعنی اینکه می خوام خانوادمو ببینم و دوم از همه یعنی اینکه می خوام استراحت کنم ... می خوام استراحت کنم یعنی چی ؟ یعنی بعد از اونهمه بدو بدوهای روزانه م تو شمال که نمی دونم چرا هر چقدرم از 7 صبح تا 8 شب می دوئم بازم اندر خم یک کوچه ام 4 روز می یام تهران که خستگی از تنم بره بیرون ولی مگه این حرفا به گوش خواهرای عزیزتر از جانه ما می ره   همیشه قبل از اینکه پام به تهران برسه انقدر برای تک تک دقیقه هام برنامه ریزی می کنن که تازه کسره خوابم پیدا می کنم و در نتیجه خسته و مونده و خواب آلود برمی گردم شمال . اون هفته ای که به اطلاع اهل منزل رسوندم که این هفته رو می خوام بیام تهران یه روز صبح که تازه سر کلاس رسیده بودمو هنوز استادمونم نیومده بود ساسا تلفن کرد که برا 12 ام با ساحل ( دوستش ) بلیط کنسرت شبهای طلایی رو گرفتن و الا و بلا که داری می یای یه دو روز بیشتر بمون با هم بریم . حالا هر چی می گفتم : نه من کلاس دارم نمی تونم غیبت کنمو غیبتامو باید نگه دارم برا آخر ترم می گفت : همه ی زندگیت شده درس و چرا اینجوری شدیو داری تک بعدی میشی . منم گفتم : بابا نمی تونم مگه من بدم می یاد با شماها بیام کنسرت تو که نمی دونی اینجا چجوریه به گوشش نمی رفت که نمی رفت آخرشم گفت : من کاری به این حرفا ندارم بلیط می گیرم به زور می برمت . من :  خلاصه داشتم می اومدم تهران که زنگ زدم به مامانم گفتم : مامان به اون دوتا بگو بیام تهران فقط می خوام تو خونه بخوابم اگه میخوان هی منو از اینور به اونور بکشونن اصلا نمی یام می مونم همینجا . مامانمم یه عالمه قربون صدقه م رفت که نه چرا تو خوابگاه بمونی بیا تهرانو ... از اونورم زنگ زده بود به ساسا گفته بود : به این بچه ( منظور از بچه منم  ) چیکار دارین ، از دست شماها نمی خواد بیاد تهران ... ساسا هم زنگ زد به من گفت : کمتر از این فیلما از خودت در بیار پاشو بیا ببینیمت  حالا فکر کنین از اینور چمدونمو بسته بودم از اونور می گفتم اگه بخواین به زور منو از خونه بکشین بیرون نمی یام دیگه ساسا گفت : باشه تو بمون خونه ماها می ریم می گردیم بعد حسرتشو خودت می خوری خلاصه تهران که اومدم اولش با فراغ بال نشستم فیلم سه زن و THE LAKE HOUSE رو دیدم بعدم کتاب ( موسیو ابراهیم ) رو خوندم که با اینکه در قالب ساده نوشته شده ولی خیلی آموزندس بعدم همش دراز کشیدمو به چیزای مورد علاقه م فکر کردمو دستپخت خوشمزه ی مامانمو خوردم ولی عمر همه ی این سبکبالی ها دو روز بیشتر نبود چون دیروز بعد از ظهر ساسا جون با این ترفند که ظرف غذای کارم خراب شده و می خوام برم یه دونه دیگه بخرم منو برد یه دور شمسی قمری حوالی خونمون چرخوند البته راستشو بگم خودمم از خونه نشستن خسته شده بودم اصلا منو چه به خونه نشینی ، نمیشه آقا جان ذات من با این حرفا سازگار نیست  دیگه با ساسا رفتیم یه دوری زدیمو تا رسیدیم خونه محبوبه ( دوستم ) اس ام اس زد که هستی بیام دنبالت بریم بیرون . منم که خوشحال خوشـــحال انقدر ذوق کردم که الان محبوبه رو می بینم آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود همینجوری هم که تند تند داشتم آماده میشدم ساسا می گفت : فقط برا ماها خسته ای برای دوستات که خوب بدو بدو می ری خلاصه با محبوب جونم اول رفتیم کافه ویونا که انقدر شلـــــــوغ بود که صدا به صدا نمی رسیدو بهمون گفتن از این به بعد باید از قبل جا رزرو کنیم یعنی فقط خدا نکنه که یه جا اسم در کنه دیگه مگه میشه به همین راحتی ها رفت توش یه فنجون قهوه خورد بعد از اونور دیدیم نمیشه که چیزی نخورده برگردیم خونمون اصلا برا ما افت داره بیرون شام نخوریم رفتیم آناندا ( انجمن گیاه خواران ) و برای اولین بار یک پیتزای صد در صد گیاهی خوردیم که مطمئنم خاطره ی طعم و مزه ی خوشمزش تا ابد در دل و روح و جانِ منو و محبوبه خواهد موند واقعا بهتون پیشنهاد می کنم یه دفه برید بخورید آخرشــــــه  و اما برا جمعه شب بلیط دارم واسه شمال اگه کم پیدا شدم بدونین که دارم در عرصه ی علم و دانش و فن آوری می تـــــازونم  .

پی نوشت : مرسی از همه ی کسایی که از دیشب تا حالا انقدر راه جلو پام گذاشتن که چه جوری عکسمو ببینم بالاخره الان چشمم به جمال خودم روشن شدم ، حالا بگین چجوری ؟! با یه ( رفرش ) ساده که روی صفحه م کردم همه چی درست شد . آخیشششش  . 

مهندس

سلام

دیشب که رسیدیم تهران اول رفتیم سر راه یه دسته گل مایه داری خریدیم برای بهشاد جانمان ... چقدر مایه داری سخت است این اسکناس های زبان بسته را یکی یکی از کیف پولت در آوری و در حالیکه دستانت می لرزد و چشمانت می گرید بدهی به گل فروش و او در عوض چهارتا گل و سنبل بدهد دستت که دو روزه دیگر پلاسیده می شود . چقدر دلمان تنگ پول هایمان است  . خدا بگم چیکار کنه این تقویم مملکتِ عزیزتر از جان رو که هر روزش نام گذاری شده و ما به خاطر تبریک به خلق الناس مجبوریم از پول هایمان دل بکنیم . یک روز که روزه پزشک است ، یک روز دندانپزشک ، یک روز داروساز ، یک روز خبرنگار و حالا هم که روز مهندس . وقتی رسیدیم خانه بهشاد جانمان اصلا باورش نمی شد ، فکر نمی کرد ما یادمون باشه دیگر آنقدر از ذوقش گرفت ما را چلاند که گفتیم سال دیگر همچین حماقتی نخواهیم کرد و برایت هیچی نمی خریم  بعد هم نشستیم برای صد هزار فامیل و دوست و آشنا اس ام اس تبریک فرستادیم . ماشالا خدا این جامعه ی مهندسین رو حفظ کنه که انقدر بزرگ و باعظمتن یعنی این مچ دستِ ما افتاد بس که اس ام اس زدیم از اونورم آخر شب بعده اینکه وسایل شله زرد رو آماده کردیم و گوشه ی آشپزخانه چیدیم آمدیم سراغ کامپی جانمان واسه صد هزار تن از دوستان وبلاگی مان کامنت تبریک گذاشتیم و البته در حین این کامنت گذاری برای دوستان پرشین بلاگی متوجه شدیم پرشین بلاگ یک پیشرفت اساسی کرده و آن هم راه اندازیه قسمت جوابدهی به کامنتاس دیگه داشتیم یکی یکی کامنت می زاشتیم که رسیدیم به وبلاگ موسیو گلابی که گفته بود " ... تبریک خشک و خالی به چه درد من می خورد ... " ما هم باز دلمان نیامد تبریک نگیم و طی کامنت تبریکمان عرض کردیم " ... این تبریکی که گفتیم عوضش رو هم اول شهریور می خوایم و ... " خلاصه دیشب رو با دست درد خوابیدیم تا امروز صبح بعد از شله زرد پزون  و یه دور صحبتِ بلند با شهی جانمان که پاشو کرده بود در یک کفش که من باید همه ی شله زردا رو تزئین کنم و هر چه می گفتیم آخه عزیز جان تو پسری ، مردو چه به این حرفا به گوشش نمی رفت که نمی رفت و آخر سر هم زدو نصفی از شله زردا رو خراب کرد  اومدیم سر نت ببینیم در وبلاگستان چه می گذرد و از آنجا که خیلی حس ششممان قوی هست می دونستیم این پرشین بلاگی ها که تازه می تونن جوابِ کامنتا رو تو خوده کامنت بدن امکان نداره از ذوقشون جواب ما رو ندن بنابراین شروع کردیم به باز کردن وبلاگایی که دیشب براشون کامنت گذاشته بودیم که در 99 درصد حدسمون درست از آب در اومد .   غرق در جوابهای دوستانمان بودیم که رسیدیم به وبلاگ موسیو گلابی که دیشب برایشان کامنت گذاشته بودیم : " اول شهریور باید بیاین جوابِ تبریک ما رو پس بدین .." . فکر میکنین چی جواب ما رو داده بودن ، نه جانِ نیلوفر چی فکر می کنین . خب الان بهتون می گم ، گفته بودن : " اول شهریور روز پزشکیه ؟؟؟؟؟؟ به چه مناسبت ؟؟؟؟؟ " .. یعنی ما رو می گید انقدر حرص خوردیم انقدر حرص خوردیم که شیرینی هر چه شله زرد بود از دهانمان پرید . اول می خواستیم جوابشان را همان جا بدهیم بعد گفتیم نخیر می آییم یک پست می نویسیم که همه ی فامیل و دوست و آشنایی که دیشب تا صبح برایشان پیغام تبریک فرستادیم بدانند ما از این مدل آدما نیستیم که بگوییم ( تو تبریک بگو و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز ) بـــــله تبریک گفتیم و اول شهریور هم تبریک می خواهیم ، ما اینجوری هستیم اگر عوضش را پس ندهید عمرااااا اگر بار دیگری بهتون تبریک بگیم . موسیو شما هم با این ادعا که مطمئن نیستین اول شهریور چه روزیه نمی تونین ما رو گول بزنین . ما خودمون از دوران طفولیت انقدر که از وسط تابستان تلویزیون شروع می کرد به نشون دادن عکس بیمارستان و گل و بلبل و ... می دونستیم چه روز عظیمی در راه است بعد شما نمی دونین  !! به هر حال ما یه لیست نوشتیم از کجا تا کجا با اسم همه ی مهندسان این مملکت ، وای به حال هر که جبران تبریک ما رو نکند . اس ام اس فرستادیم دونه ای فلان قدر ، از پول برق و تلفن خانه مان زدیم کامنت گذاشتیم حالا فکر کردین به همین راحتی ها این ضررهای مالی رو فراموش خواهیم کرد ... نخیـــــــــر عزیزان من ... ما را هنوز نشناخته اید اما با وجود همه ی این حرفا یک بار دیگه از اینجا هم به همه ی مهندسین عزیز تبریک می گیم فقط داشته باشین که چقدر داریم تبریک می گیم ، مردیم انقدر گفتیم مبارکه مبارکه  .

خانه

بهشت است خانه

و من آرام

غرق در رایحه ای می شوم که در آسمانش موج می زند

رایحه ای که بوی محبت می دهد

و بوی عشقی که در جان و تنم نویدِ روشنایی را می بافد

روشنایی با طعم خوبِ عید

سه گانه

سلام

مثل همیشه یه عالمه حرف دارمو یه وقت کوچولو موچولو که نمی دونم این چونه ی ماشالا گرممو چجوری توش سرد کنم پس تند تند تا جایی که این کافی نتِ نبسته می نویسم فقط یه چیزی ؟! میگن آدم تا وقتی یه چیزی رو داره قدرشو نمی دونه ها منم نه اینکه خوابگامون کافی نت داره هیچ وقت قدرشو نمی دونم ولی امروز که جمعه ست و کافی نت خوابگامون تعطیله همش یادش می افتمو حسرتشو می خورم مخصوصا اون کامپی آخریه که سندش یه سالو نیمه به نامم خورده .

1 ) سه شنبه که اربعین بود از صبح نشستیم با نغمه ( هم اتاقیم ) و شیرین و فرناز و سمیه ( هم واحدی هام ) گفتیم کجا بریم و چی کار کنیم که این یه روز تعطیلیمون همین جور عاطلو باطل از دستمون نره بعد دیگه هر کی یه چیزی گفت تا آخر تصمیم بر این شد بریم یه جای خوش آب و هوا ( آخرِِ تصمیم گیری های ما رو دارید که  ) دیگه با بچه ها زود جمع و جور کردیمو راه افتادیم . اولش رفتم تو جاده ی " دیلمان " ( یکی از مناطق تاریخی و طبیعی این نواحی که خیلی قشنگه ) بعد بچه ها گفتن نه بریم دریا منم گفتم چشــــــــــمو فرمونو برگردوندم طرف " حاجی بَکَنده " ( یکی از مناطق این نواحی که به خاطره ساحل تمیز و زیباش معروفه ) وای هیچ وقت یادم نمی ره اولین باری که اسم این " حاجی بکنده " رو شنیدم چه غش غشی راه انداختم همشم از دوستم می پرسیدم : چی ؟ حاجی چی ؟ حالا چرا اسمش اینه ؟ .. دوستمم با اینکه بچه ی همین جاست چراشو نمی دونست بعد خودم حدس زدم شاید مردم این منطقه همشون حاجی هستن ( اینا حدسایته خودمه ها یه وقت جدی نگیرین ) تازه وقتی رفتم اونجا با امیر بکنده ( منطقه ای نزدیکِ حاجی بکنده ) هم آشنا شدم دیگه تو جاده ی " حاجی بکنده " داشتم ویراژ می داد که یهویی چشم خورد به این چراغ قرمزیه بنزین که افتاده بود رو دورِ چشمک زدن منم ترس ورم داشت نکنه بنزین تموم کنمو بمونم حالا خودم هیچی عادت دارم بی بنزین بزنم به کوهو کمرو واسه نیم لیتر بنزین تو جاده معطل بشم ولی دوستام که گناهی نکردن یه روزه تعطیلشونو ویلونو سیلون تو جاده بمونن  دیگه انقدر خدا خدا کردم که به خاطر دوستامم که شده برکتِ این بنزینه رو تا پمپ بنزنین زیاد کنه که کردو با قطره های آخره بنزین به یه پمپ بنزین رسیدیم از اونورم همش با خنده و شوخی و تو سرو کولِ همدیگه زدن رسیدیم حاجی بکنده یعنی انقدر سرد بود انقدر سرد بودا که داشتم وایساده کنار ساحل قندیل می بستم واسه همین رفتم تو ماشین ولی بچه ها رفتن دنبال گوشماهی و صدف دیگه تو ماشین تو یه حال خوبه سردو گرمی بین زمین و آسمون دریا بودم که اینا پریدن تو هر چی جمع کرده بودنو نشونم دادن که نیلوفررررر ببین چقدر خوشگله .. منم که با احســــــاس برگشتم بهشون گفتم : اینا دیگه چیه خیلی بی ریخته بچه هام همش حرص می خوردن که چرا دارم می زنم تو ذوقشون  منم آی حال می کردم حرصشونو در می آوردم آی حال می کردم بعدم معده جان اعلام گشنگی کردو رفتیم انزلی واسه ناهار اونجام از هر کی پرسیدیم بهترین رستوران اینجا کجاس ؟ گفت : " تینا کباب " شکر خدا فقطم من اونجا نبودم که می شنیدم " تینا کباب " همشم تو ذهنم بود یادم باشه اندفه به تینا ( دختر خاله م ) بگم بهترین کبابی انزلی هم اسمه توئه دیگه از هر کی تو خیابون می پرسیدیم " تینا کباب " کجاس خیلی ریلکس بهمون آدرس می داد که این خیابونو بپیچیدو از اون میدون دور بزنیدو .. حالا رفتیم رسیدیم رستورانه می بینیم سر درش نوشته " تی نان تی کباب " . یادتون باشه اگه رفتین انزلی اسمه بهترین رستورانش تی نان تی کبابه . ما که دو ساعت داشتیم تو خیابون می گشتیم یه نفر پیدا نشد بگه اشتباهی دارید اسمه رستورانه رو می گید ولی من چون مهربونم به شما می گم بلکه دعای خیری برام بکنید مادررررر .

2 ) پریروز تصادف کردم  . می دونم براتون تازگی نداره ولی گفتم بگم بعدا نگین نگفتی بعدشم اندفه با دفه های پیش فرق داشت واقعا رفتم تا درِ جهنمو برگشتم تازه شانسی که آوردم این بود که نرگس ( همکلاسیم ) پیشم بود وگرنه من با اون حالو روزم که سر یه مسئله ای از قبلش ریخته بودم بهم معلوم نبود تنهایی چی به سرم می اومد یعنی نمی تونین پیش خودتون تصور کنین چی کشیدم فکر کنین غصه دار باشی و یه دفه تو یه لحظه ماشینت با یه کامیونه غول تصادف کنه و خوردو خاکشیر شه ولی بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر نرگس طوریش نشد وگرنه من چطوری می خواستم جوابِ خانوادشو بدم ( چقدر خوب شد عمرت به این دنیا بود نرگسی  ) از اونورم خجالت می کشیدم زنگ بزنم به بابام بگم ، خیلی حالم بد بود خیلی خیلی ، نرگسم همش دلداریم می داد که : نارحت نباش بابام اینجاس زنگ می زنم بیاد با هم برید ماشینتو درست کنین ولی مگه این دلِ من آروم می گرفت . از نرگس که جدا شدمو اون رفت خونشو من اومدم خوابگاه اول یه دور زنگ زدم بهشاد زنجه موره کردن بعد دیدم حرفام تمومی نداره الانم نزدیکه سرِ بهشاد منفجر بشه زنگ زدم به ساسا یه دورم برا اون مرثیه خوندم بعدم دیدم ساسا کار داره زنگ زدم به مامانم یه ساعتم اعصابه مامانمو خورد کردمو بهش گفتم : به بابا نگو من تصادف کردم یعنی خداییش اصلا دیگه روم نمیشد تو روی بابام نگاه کنم   انقدر که به خاطره تعمیره این ماشینه اومده شمال که گفتم اندفه رو هر جوری ام که شده درست و درمونش می کنم که بابام متوجه نشه چی شده . مامانم اول گفت : نه چرا نگم مگه آدم از باباش خجالت می کشه ولی بعد که یه ساعت تو رو خدا تو رو خدا کردم گفت : نمی گم . بله مامان جان ما به بابامون نگفت ولی رفت به وزیر اعظم ، ولیعهد منزل ، مردِ مردستان ، یکی یه دونه ، شهی جانه جیگر خان گفت که نیلوفر تصادف کرده خیلی نارحته یه زنگی بهش بزن . شهی جون هم به جای زنگ زدن به من همون آن درجا بدون ثانیه ای اتلاف وقت زنگ زده بود به بابام همه ی اخبارو داده بود خلاصه من تو خوابگاه ماتم گرفته بود که دیدم تلفنم داره زنگ می خوره از اونجا هم که بابام هیچ وقت بین روز بهم زنگ نمی زنه زود فهمیدم که بله بابام خبردار شده دیگه بابام گفت که حتی اگه مقصرم بودی نباید محل رو ترک می کردی باید وایمیستادی افسر بیاد کروکی بکشه و اشتباه کردیو خودتو برا این چیزا نارحت نکنو معنی واقعی تصادف وقتیه که به کسی بزنی یا خودت طوریت بشه وگرنه تصادف ماشینی برای هر کسی پیش می یادو ... منم که هی گوش دادمو هی خجالت کشیدم واقعا بابام خیلی باحوصله س اینو واقعا میگم تا حالا یادم نمی یاد به خاطر شیطنتام کوچیکترین حرفی بهم زده باشه که یه خورده نارحت بشم  دیگه بعد از ظهرش رفتم خونه ی نرگس و بابای خیلی خوبش لطف کردن ماشینمو بردن تعمیرگاه ، منو نرگسم موندیم خونه همش خوردیمو تلویزیون نگاه کردیمو خندیدیم .

۳ ) خیلی بده آدم زیادی صبور و شکیبا باشه ... می دونین چرا ؟! چون وقتی آستانه ی تحملش لبریز شد دیگه خودشم خودشو نمی شناسه .