پاس

سلام

بالاخره تمام شد ... بالاخره دو تا درس عمومی رو که نه به درد دنیایمان می خوردو نه آخرتمان پاس کردیم رفت جایی که عرب نی انداخت ... می دانید این تابستونیه اساتید خوبی هم داشتیم مثل اساتید دانشکده ی خودمان نبودند که کل ترم و پایان ترم صاف و سرویسمان کنند و از ترسشان مدام چهار ستونِ بدنمان بلرزد ! آخر نه اینکه ترم تابستونی را دانشکده ی خودمان ارائه نمی داد ما مجبور شدیم جمیعا برویم بیافتیم روی سره یک دانشکده ی دیگر و بنابراین اساتیدمان هم تغییر کرد ... آن دانشکده ی دیگر هم در واقع دانشکده ی مرکز بود که واحدهای عمومی را ارائه می داد یعنی از تمامیِ رشته ها و دانشکده های اطراف به آنجا هجوم آورده بودند که این تابستونی عمومی بگیرند و رستگار به پیشوازه ماه رمضانِ دوست داشتنی بروند .

القصه روزی سر کلاس ادبیات نشسته بودیم که استادمان برگشت رک و پوس کنده گفت : نگران نمره نباشین همتون پاسین . آقا ما و دوستانمان را می گویید اصلا باورمان نمیشد که  کلا از آنجایی که به این حرف ها عادت نداریم فکر می کردیم داریم خواب می بینیم ... آخر وقتی دو سالِ آزگار مدام از این استاد و آن استاد ( اختصاصی و عمومی ) بشنوی که : " فکر پاس شدن رو از سرتون بیرون کنین میندازمتون ، حالا میبینـــــــــــــــین که میندازمتون !!!!! " معلوم است که دیگر یک همچین حرف هایی باورت نمی شود ! بله دیگر انقدر ذوق مرگ شده بودیم که فکر کنم نفری 200 بار از استادمان پرسیدیم : استاد راست میگین پاسمون می کنین ؟! نمره ی پاسیِ ما دوازدهه ها ... ( چون ما در دانشکده ی مرکز مهمان محسوب میشدیم نمره ی پاسی یمان 12 بود نه 10 ) .

و استادمان بهمان اطمینان داد که پاسین فرزندان من ... ما هم که بی ظرفیـــــــــت ، بی جنبــــــه ، شب امتحان گفتیم اصلا برای چه بخوانیم ؟! اصلا فارسیِ عمومی در آینده به چه دردمان می خورد ؟! بعد اصلاترش مگر ما خواهره ساسا جانمان نیستیم که سابقه ی افتادن فارسی عمومی را با ۲۵ / ۶ دارد ! حالا ما برای چه نامِ نیکِ خانوادگیمان را خدشه دار کنیم ؟! اوهووووم خیلی برای ما ننگ است که وقتی می دانیم پاسیم باز هم بخوانیم یعنی عمرااانا عمرااا اگر زیر باره یک همچین خفتی برویم ... خلاصه که شب امتحان ۳ ساعت بیشتر نخواندیم آنهم روخوانی تازه ، بعد هم صبحِ روزه امتحان بلند شدیم همراهِ بروبچِ هم رشته ایِمان دوباره رفتیم پیش استاد جانمان که یادآوری کنیم نمره ی پاسیِ ما 12 هست ، یک وقت خدای ناکرده یادش نرود و از دم بهمان 10 بدهد و بدبختمان کند ... رفتیم و ضمن احوالپرسی ، ما صدایمان را انداختیم آن ته مه های گلویمان و فرمودیم :  استاد 12 لازم داریما ! ... استادمانم مات مانده بود که چقدر یک حرف را تکرار می کنیم و احیانا چقدر بگوید که ما خیالمان راحت بشود که همکلاسی یمان رو به بنده عرض کرد : 10 نمره که با استاده ، 2 نمره هم که براشون تحقیق آوردیم میشه 12 پاســــــیم و ما در اینجا جمیعا اینجوری  زل زدیم به استادمان و استادمان نگاهی تاسف بار به ما انداخت و در دلش آهی کشید ( ما صدایش را شنیدیم به جان شما ) ... کلا خیلی استاده بافضیلتی بودند ، ما که همیشه برایشان دعا خواهیم کرد و امیدوارم همه ی اساتید مثل ایشان باشند که دعای دانشجو پشت سرشان است نه نفرین دانشجو .

قرار فرهنگی

سلام

من چون طاقت ندارم حرف آخرو اول می زنم " خدااااااا بودا یعنی خدا " ... با بیتا به زور خودمونو کنترل کردیم دو ساعت مثل دو عدد انسانِ متشخص و متین و باوقار نشستیم سرجامون ... فکر کنین از زوره درمونده گی هر چی انرژی تو دست و پا و کمرمون جمع شده بودو خالی کردیم تو صدامونو حالا جیغ نکشو کی بکششششش ... منم که کنترل نشده جیغ می کشیدم از نوع بنفش  .

ویولت جانمم مثل همیشه شیـــــــــک باکلاس خوشتیپ مهربون ، نمی دونین چه جیگری شده بود  بعد تازه اولش که با بیتا رفته بودیم ، همینجور بیرون سالن وایساده بودیم که یه خانومه خوشگلی اومد گفت : ببخشید شما نیلوفری ؟ ( اینجا من احساسِ معروفیت بهم دست داد در حده سوپر استاری ) من : بله . خانومه : من مارپلم ( یکی از خواننده هام ) ... دیگه بعد از کلی ذوق و خوشحالی گفت : از رو رنگ موهات شناختمت ... داخل سالنم وسطای کنسرت که خیلی شلوغ پلوغ بود داشتم یواشکی با موبایلم عکس مینداختم که یه آقایِ خیلی محترمی اومد بالا سرم و دستور داد که موبایلتو غلاف کن وگرنه می گیرمش ( هه بچه می ترسوند ، عمره گوش دادنم به ۱۰ دقیقه هم نکشید ) .

تهشم که دیگه هیچ جونی واسه منو بیتا نمونده بود رفتم پیش ویولت و قرار بود همه ی بچه ها جمع بشن برن شام بیرون که متاسفانه من چون برا امشب ساعت ۱ بلیط داشتم واسه شمال نتونستم بمونم ... خیلی دلم می خواستا ولی هر چی پیش خودم حساب کتاب کردم دیدم جور در نمی یاد ، آخه ساعت یه ربع به ۱۰ بود و تا بچه ها جمع میشدن میشد ۱۰ و تا برن یه جایی رو پیدا کنن و شام بخورن میشد ۱۲ ... فکر کنم همین الانم همشون تو رستوران باشن ( خوش به حالشون واقعا ) .

خلاصه که خیلی شب خوبی بود خیلی ... فقط اینکه از همه ی دوستانی که قرار بود در پایان کنسرت همدیگه رو ببینیم و نشد که بیشتر وایسم ببینمشون معذرت می خوام ... نمی خواستم بدقولی کنم ولی این هفته امتحان پایان ترمِ همون دوتا درسِ عمومیه کذایی رو دارم واسه همین مجبورم از امشب برم شمال بلکه اونجا بشینم دو کلمه درس بخونم پاس شه بره پی کارش ... برام دعا کنین و مواظب خودتون باشید . فعلا بای . 

کاخ گلستان

سلام

من این هفته رو شمال نرفتم و بسیار خوب کاری ام کردم که نرفتم ... نه شما خودت ببین !! ملت تو شهر خودشون ، تو خونه ی خودشون نشستن بعد نمیرن ترم تابستونی بگیرن اونوقت من مثل این شادا هر هفته 300 کیلومترو می رمو بر می گردم صدامم در نمی یاد ( کی بود گفت تو که غرغرات وبلاگستو برداشته ، کی بود هان ؟!  )

ولی راستشو بخواین دلیل اصلیِ نرفتنم این بود که از خیلی وقت پیشا ساسا و دوستاش قرار گذاشته بودن یه روز برن " کاخ گلستان " که هی جور نمی شد یعنی نمی تونستن یه روزی رو هماهنگ کنن که همشون بتونن بیان و این نتونستا همینجور ادامه پیدا کرد و کرد تا رسید به امروز که البته بازم همه نتونستن بیان ... فقط منو ساسا و بهشاد بودیمو پریسا و وحید ( دوست ساسا و همسرش ) و رضا ( برادر وحید ) . قرارمون برا امروز صبح بود ساعت 9 ، جلو دره متروی نزدیک خونمون ... جاتون خالی انقدر تو مترو گفتیمو خندیدم که همه برگشته بودن از خنده ی ما می خندیدن . وحید می گفت : این ( منظورش رضا بود ) مرتاض شده دیشب به زور کشیدم بردمش آرایشگاه پشماشو زدم ( آخه رضا امسال داره برا تخصص میخونه یا بهتره بگم داره خودکشی میکنه . خودش که می گفت از اول تیر این اولین باریه که از در خونه می یام بیرون . وااااای فکر کنین یعنی نزدیکِ یه ماه و نیمه خودشو حبس کرده تو خونه ) به رضا گفتم : رضا شما میکروبتو چند گرفتی ؟ ( همونی که خودم  ـ 8 ـ گرفتما ، یادتونه که ؟! ) گفت : دقیق یادم نیست حدودای 16 ـ 17 بود . من : اوهووووم  . رضا : این ترم میکروب داشتی دیگه ، چند شدی ؟! ... منم که پررووو اصلا بگی یه کم خجالت کشیدم یه کم سرخ شدم یه کم لپام قرمز شد ، نشد که ... برگشتم با افتخاره هر چه تمامتر گفتم : هشـــــــــــــــت ... و این  ـ 8 ـ گفتنه من همانا و هرهر خندیدنِ وحیدو بغل دستیای ناآشنامون همان ... رضا : مهم نیست تو علوم پایه ( به دو سال و نیمه ابتدای پزشکی میگن علوم پایه ) این نمره ها طبیعیه !!!!! آخی مثلا اومد منو دلداری بده به نمره های خودش گفت غیر طبیعی .

خلاصه تو ایستگاه 15 خرداد که پیاده شدیمو اومدیم بالا یه دنیای دیگه اومد جلو چشامون ... تهران قدیم بود با مغازه های قدیمی و دیوارهای آجری ... تهران قدیم بود با بوی خوش اصالت و شلوغ و شلوغ و شلوغ ... من اگه خودم نمی دیدم هیچ وقت باورم نمیشد تهران در این تاریخ و این عصر " درشکه " رو به خودش ببینه که البته پریسا می گفت از همین چند ماهه پیش به خاطر ممنوعیت ورود ماشین به این منطقه درشکه رانی رو افتتاح کردن ... نمی دونم فکره کی بوده ولی واقعا دست مریزاد ... نمی دونین چه کیفی می کردم وقتی صدای ترق ترقِ چرخای درشکه و سم اسبا و زنگوله ها رو می شنیدم ... ساسا گفت بیاین اول درشکه سواری کنیم ولی ماها گفتیم دیر میشه بزار برگشتنی که برگشتنی ام انقدر خسته شده بودیم که اصلا حسش نبود . 

داخل کاخ شامل قسمتهای مختلفی بود مثل ( شمس العماره ، عمارت بادگیر ، خلوت کریمخانی ، عکس خانه و ... ) که من از همه بیشتر از عکس خانه خوشم اومد که پر بود از عکسایِ زنای خوشگل و مانکـــــــــــن ناصر الدین شاه !! یعنی ماشالا هزار ماشالااا یکی از یکی ریش و سبیل دارتر و غول تر ... جلو عکسا که وایساده بودیم وحید یواش یواش میخوند : زن باید خوشگل باشه خوشگلو کمی چاق خوشگلو کمی چاق . من : نه خب اینا هم تو دوره ی خودشون خوشگل بودن . بهشاد : خوب شد اونموقع به دنیا نیومدیم ، چیه 100 کیلو ابرو 100 کیلو هیکل ! بعد وحید برگشته به پریسا میگه : برو خدا رو شکر کن اگه تو اون زمان بودی با این قدو قواره کسی سراغت نمی اومد  .

دیگه تا همه جا رو کامل دیدیم و عکس انداختیم شد ساعت ۱ و مامانم زنگ زد گفت : ناهار درست کردم همتون بیاین اینجا که پریساینا قبول نکردن گفتن ما همش خونه ی شمائیمو رومون نمیشه و از این تعارفا ... کلا که خیلی روزه خوبی بود خیلی ، هم خوش گذشت هم با گوشه ای از تاریخ تهران آشنا شدم و کیف کردم .

پی نوشت : سایز عکسا یه کم بزرگه ... بزارید کامل باز شه بعد نگاه کنید .

محوطه ی کاخ گستان

نمای بیرونی عمارت شمس العماره

خلوت کریمخانی ( قدیمی ترین بنای موجود در کاخ گلستان خلوت کریمخانی ست که آغا محمد خان قاجار بعد از غلبه بر لطفعلی خان زند و ساقط نمودن حکومت زندیه دستور داد تا بعد از شکافتن قبر کریمخان در شیراز استخوان های او را به تهران آورده و در زیر پله های خلوت کریمخانی دفن کنند که البته در زمان پهلوی این استخوان ها به قم منتقل گردید ) 

سنگ قبر ناصرالدین شاه ( ناصرالدین شاه را در حرم شاه عبدالعظیم دفن کردند و سنگ قبری از مرمر برایش تراشیدند که جزو شاهکارهای سنگتراشی قاجار به شمار می‌آید که بعد از انقلاب این سنگ از روی قبر ناصر الدین شاه کنده و به کاخ گلستان منتقل گردید )

داخل عمارت شمس العماره

داخل عمارت بادگیر

زخم ها

 

در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد . اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باور نكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد ، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند ، زيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است ولي افسوس كه تأثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد !!!

( بوف کور ، نوشته ی : صادق هدایت )

 

بازی

سلام

پاستیل جان لطف کردن منو به بازی عادات نامتعارف دعوت کردن البته قبل از اینکه بازی رو برم ، اینو بگم که من عادت نامتعارف زیاد دارم منتها خیلی هاش رو ( یعنی اساسی هاش رو ) نمی تونم اینجا بنویسم ... بله دیگه کلا همین حجب و حیایِ ذاتیمونه که ملتو اسیر خودش کرده  .

۱ ) اولین موردی که میخوام بگم یه عادت نامتعارفِ خانواده گیه که باید بگردم ببینم از کی به منو برادر خواهرام به ارث رسیده چون تا جاییکه یه عمره دارم می بینم بابا مامانم یه همچین عادتی ندارن !!! منو برادر خواهرام به شکل عجیبی هر کی فقط یه کلمه ، به جانِ شما فقط یه کلمه حرفی که مایل به متلک و تیکه باشه رو بهمون بندازه آنچنان جوابشو میدیم و می زنیم سرویسش می کنیم که تا عمر داره حواسش جمع حرف زدنش باشه ... حالا این سرویس کردن انواع مختلفی داره ، می تونه یه جواب درشت و تند باشه ، می تونه خورد و تحقیر کردن باشه ، می تونه بی محلی باشه تا جایی که طرف کاملا بفهمه حرفات که چه عرض کنم خودتم انقدر ارزش نداری که زبونمو به خاطرت بچرخونم ( تو این یه مورد من یکی فوق تخصص دارم ) و ... کلا بستگی به طرف مقابلمون داره که چه زبونی رو بیشتر متوجه بشه ! و نکته ی نامتعارف ترشم اینجاس که چهارتایی حمله می کنیم یعنی معمولا یه نفرمون جلوس و سه تای باقی مونده از پشت صحنه فعالیت می کنن ... خلاصه ی کلام اینکه ، هر کی با ماها در افتاد ور افتاد .

۲ ) نمی تونم به کسی که یه بار بهم بدی کرده دوباره فرصت بدم ... اسمشم هر چی میخوان بزارن بزارن ! بگن بخشش نداره ، بگن بزرگوار نیست ، بگن کینه ایِ یا هر چیزه دیگه ای ، من نمی تونم بدیه یه نفرو فراموش کنم . همون باره اولی که عدم صداقت و نارفیقیش رو نشون داد و مردود شد مثل یه دندون کرم خورده از دهنم در می یارمشو پرتش می کنم کنار ... حالا بعدش بیاد تا جایی که نفس داره خواهش و تمنا کنه که ببخش و این حرفا ، نمی تونم آقا جان نمی تونم .

۳ ) حوصله ی زیادی فکر کردن ندارم ... وقتی یه مسئله ای زیاد سلولای مغزمو تو چنگ خودش می گیره ، اون مسئله رو هر چقدرم مهم باشه می گیرم میندازمش یه گوشه ( به موقشم یا اون مسئله حل میشه یا شامل مرور زمان میشه ) ... کلا نمی تونم زیادی فکرمو مشغول کنم .

۴ ) وقتی دارم آشپزی می کنم ( البته در محدوده ی همون ۴ جور غذایی که بلدما ) انقدر بالا سر قابلمه وایمیستم تا با چشمای خودم مراحل پخت تک تکِ محتویات داخل قابلمه رو از نزدیک مشاهده کنم ( نه اینکه خیلی وقت آزاد دارم واسه همینه که اینجوری می خوام پرش کنم ) .

۵ ) عادت دارم همیشه با خودم فکر کنم با یه گل بهار میشه و خوبشم میشه .

۶ ) نمی دونم چرا اکثرا دیر سر قرارا می رسم ... مدیونه هر کی فکر کنه واسه کلاس گذاشتنو این حرفاس . واقعا نمی تونم زود یه جایی برسم ( تعداد دفعاتی که سر قرارا زود رسیدم از انگشتای یه دست هم بیشتر نمیشه ) . 

خب دیگه بقیه شو نمی تونم بگم ... در مورده دعوت کردن و اینکه نیلوفر تو بلد نیستی کسی رو دعوت کنی هم باید بگم ، نه والا بلد نیستم یعنی قبلنا بلت بودما  بعد اومدن بهم گفتن چرا ما رو دعوت نکردی و مگه ما چه بدی ای در حقت کردیم ظالم و ... ( البته اینجوری که نگفتن ولی منظورشون همین بود ) ... منم گفتم بیخیال اصلا اینکارا به من نیومده ، هر کی خوشش اومد و دوست داشت من خیلی خوشحال میشم بازی هامو انجام بده ولسلام نامه تمام .

پی نوشت : پنجشنبه بعد از ظهر تو قرار فرهنگی ( به قول ویولت جان البته ) یا همون کنسرت رضا یزدانی شرکت می کنم البته تنها نمی یام ، یه همراهه گل و عزیز دارم که هر کی خواننده ی وبلاگم باشه می شناستش ... من با بیتا می یام ، فقط اینکه هر کی منو شناخت نیاد به بغل دستیم بگه بیتاها ... من تو وبلاگم چون همدانشکده ای هاش اینجا رو می خونن اسمشو تغییر دادم . اونجا هر کی خواست بهش میگم اسمه اصلیه این خانوم دکتره خوشگلِ من چیه .    

خسته شدم

سلام

یعنی من غلط کردم گفتم دو روز برم ساسا رو به کار بکشم ! نمی دونم این دختر کی اومد وبلاگمو خوندو از نقشم باخبر شد که اینجوری کمر به نابودیِ من بست ، کشت منوها کشــــــت . مگه گذاشت یه دقیقه بشینم همش پاشــــــــو ، چقدر تنبلی ، خونه ت رو هواس ، بیخیالــــی و ... !! به یه روزیم انداخت که نمی دونستم چجوری از اونجا فرار کنم بیام تهران .

اولش که رسیدیم شمال ساعت حدودای 5 صبح بود و ساسا دقیقا دو ساعت تموم غر زد که چرا اینجا انقدر کوچیکه !! هر چقدرم بهش می گفتم که برا یه نفر خوبه ، مهمونی که نمی خوام توش بگیرم و ...  زیر بار نمی رفت که نمی رفت ، می گفت : من اگه با باباینا اومده بودم نمی زاشتم اینجا رو بگیری ، خونه باید بزرگ باشه بشه توش نفس کشید . به جانِ خودم چند روز رفت و اومد فقط غر زد حتی تو خوابم غر می زد که رفته برا من خونه گرفته  !! بعدم از دانشگاه که می اومدم هنوز پامو نزاشته تو می گفت : نیلوفر لباساتو در نیار ، روسری سرت کن بریم خرید ... به خاطر یه رومیزی از این مدل بافته ها که تازه مد شده از بالا تا پایینِ شهرو گشت  ، هر چی ام می گفتم : ساسا ول کن اینجا اصلا نداره ! می گفت : مگه میشه نداشته باشه . دیگه انقدر گشتیمو گشتیم تا وقتی من جونم به یه نخ بند بود اون رومیزیه رو پیدا کردیم خدا رو شکررر .

واسه یه میزو صندلی که بابام n بار سفارش کرده بود وسایل بزرگو خودتون نخرید بزارید من بیام که اصلا بگو بابا جان به کی میگی آخه ؟! این ساسا رو نمی شناسی ؟! حرف گوش بده س اصلا ؟! منو کشیده تمام مبل فروشی های شهرو تو اون گرما گشته آخرشم هیچی به هیچی فقط تونستیم میزه رو بخریم ، از یه صندلی ام هر دوتامون خوشمون اومد که اونم یحتمل عتیقه ی لوئی پانزدهم فرانسه بود که قیمتشو گذاشته بودن 260 تومن ! فکر کنید یه صندلیه تک 260 تومن ! ... حالا همه ی این گشت و گذارا به کنار وقتی که می اومدیم خونه تازه اول گرفتاری بود . جای همه چی رو عوض میکرد بعد به من گفت : نیلوفر پاشو ... منم می گفتم : خونه ی خودمه ، می خوام همینجوری باشه ، چیکار داری تو ؟! می گفت : پاشو تنبلی نکن . منم انقدر بهم فشار اومده بود که گفتم بزار هر کاری می خواد بکنه ، خودم پاشدم رفتم جلو آیینه قدی نوار گذاشتمو شروع کردم تمرینای کلاس رقصمو انجام دادن که برگشته میگه : تقصیر خودتم نیست ، منم اگه یه خواهری داشتم همه ی کارامو می کرد می زدم می رقصیدم  .

دیگه وسط اونهمه ریاضت کشی عزیزم لطف کرد یه رخصتی داد بریم رستوران . اونجا یه رستورانی داره به نام " ت " ( نهایت استعداده اختصاری کردنه اسما رو تو اسم این رستوران به کار بردم  ) که تا جایی که من می دونم تنها رستورانِ سلف سرویسیِ اونجاس . اون شب بعد از دو روز زجر کشیدن به ساسا گفتم : شام بریم " پیتزا پیتزا " ، که گفت : نه همیشه می ریم اونجا بریم یه جای جدید و رفتیم همین رستوران " ت " ببینیم چیه که انقدر ازش تعریف می کنن ... واااای واااای نمی دونین وقتی اولین لقمه رو گذاشتم تو دهنم چه حالی شدم یعنی کیفیت غذا مساوی بود با آشغــــــــــــــال ... اونهمه غذا کشیده بودیم همش مونده بود رو دستمون و مجبوری خودمونو با ژله و کارامل و سالاد و نوشابه سیر کردیم ،  رفتنی ام که می خواستیم بلند شیم ساسا گفت : نیلوفر خیلی زشته همه ی غذاهامون مونده رو میز . گفتم : وایسا ... و گارسونه رو صدا زدم شروع کردم زدن تو سر مال . انقدر به گارسونه بیچاره گفتم غذاهاتون اصلا کیفیت نداشت و ادویه نداشتو فقط مزه ی گوشت می داد ، که بنده ی خدا گفت : مسئله ای نیست از غذا راضی نبودین می تونین برید پولتونو پس بگیرین که ساسا گفت : نه خیلی ممنون، ما به خاطر رستوران خودتون می گیم که هر چقدر کیفیت بالاتر بره مشتری هم بیشتر جذب میشه و ... از رستوران که اومدیم بیرون به ساسا گفتم کاش رومون میشد می رفتیم پولمونو پس می گرفتیما !!

خلاصه که غیر از وسائل تزئینی که از تهران آورده بودیم و چند تا تیرو تخته هیچی نتونستیم بخریم البته ساسا می گفت : بمونیم تا آخره هفته ... اما من گفتم : ساسا جان خودت میخوای بمونی تنهایی بمون ، من می رم ... الانم که اومدم تهران خودمو وزن می کنم می بینم 1 کیلو لاغر شدم البته زیادم بد نشد چون دیگه کمتر تو بدنسازی پایین بالا می پرم بلکه اون چند مثقال چربی ای که دارم آب شه .

نیلوفرانه

سلام

1 ) چند وقت پیش داشتم وبگردی می کردم رسیدم به وبلاگی که خیلی از سبک نوشتنش خوشم اومد و بعد که لینکدونیشو نگاه کردم ، دیدم اون صدر محفل یه عدد " نیلو " نشسته ... بازش کردم می بینم خودمم . فکر می کنین خوشحال شدم ؟! نخیررر اصلا خوشحال نشدم ... عزیزم قربونت برم مگه این وبلاگ من اسم نداره ؟! اسمه به اون شیکی ( دانشگاه با طعم باران ) اون بالا نوشته شده بعد شما می یای اسم خودمو ( البته اونم که زدی اسم ما رو از وسط دو شقه کردی ) جای اسم وبلاگم می زاری !! باور کن من رو اسم وبلاگم فکر کردم ... وقت گذاشتم ... دوسش دارم ... البته خیلی محبت کردی در شرایطی که من اصلا خبر نداشتم اینکارو کردی ولی اسم نویسنده ی وبلاگ با اسم خوده وبلاگ یکی نیست جانم ... به هر حال این مسائل در کل اصلا مهم نیست خودمم اینو خوب می دونم ولی من یه کم حساسیت بی مورد دارم ، دست خودم نیست که !! بیا برا خودم هر چقدر که دلت میخواد کامنت بزار و بگو " نیلو " ولی با " نیلو " لینکم نکن خب .

2 ) من از روزه اولِ وبلاگ نویسیم یه اشتباهی که مرتکب شدم این بود که با اسم اصلی خودم وبلاگ نویسی کردم و یکی از فاکتورایی هم که باعث شد دورو بری هام از عرب گرفته تا عجم وبلاگمو پیدا کنن همین مسئله بود ... حالا این پیدا کردنشون به کنار ، دیگه بعد از اینهمه مدت ( با اینکه بارها گفتم راضی نیستم وبلاگمو بخونن ) بهشون عادت کردم ... برام هیچ وقت مهم نبودن و نخواهند بود ولی چیزی که الان برام مهمه اینه که کامنترایی با نام " نیلوفر " تو وبلاگستان زیاد شدن که البته قدمشون به روی چشمای وبلاگستان خیلی هم خوش اومدن ، فقط مشکل من اینجاس که به شکل عجیبی هر نیلوفری هر حرفی هر جایی می زنه همه ی نگاها برمیگرده طرف من ... خب این الان برام شده یه معضل غیر قابل تحمل ... دلم نمی خواد با یه نیلوفره عزیزه دیگه اشتباه گرفته بشم ، دلم نمی خواد یه نفر بیاد بهم بگه اون نظری که تو وبلاگه فلانی داده بودی فلانجور و من اعصابم بریزه بهم که بابا من فقط وبلاگ فلانی رو لینک کردم اصلا براش نظر نمی زارم که تو داری روش بحث می کنی !!!!!! ... به همین خاطر چون واقعا این مسئله اذیتم می کنه از این به بعد با اسم ( نیلوفرانه ) کامنت می زارم ... خیلی روش فکر کردم ، به نظر خودم که خیلی قشنگه ... پس چی شد من دیگه هیچ وقته هیچ وقت با اسم " نیلوفر" کامنت نمی زارم .

3 ) یکی از دوستان تو کامنتدونی پست قبل کامنت گذاشته بود که تو چه جور مادری هستی که بین بچه هات ( منظور همون وبلاگاته ) فرق می زاری ؟! به این یکی انقدر می رسی اونوقت اون یکی برات مثل بچه سرراهی می مونه !! ... خواستم بگم برا منه مادر که این دو تا بچه فرقی با هم ندارن به جانِ شما ، منتها این یکی احتیاج به رسیدگی بیشتری داره پس بیشترم می طلبه که حمایتش کنم وگرنه که میزان عشقم به هر دوشون یکسانه ... شما هم سعی نکنین با این حرفا بین منو دخترام تفرقه بندازین دشمنای قسم خورده ی این وبلاگ ... از آنجا که شماها نمی دونید نوع رابطه ی منو وبلاگام از جنس مادر و دختریه با آرزوهای پوچ خودتون به جنب و جوش افتادید که رابطه ی ما رو بر هم بزنید ولی زهی خیال باطل راهی به جایی نخواهید برد اجنبی ها قهقهه .

4 ) یعنی دو ساله دارم میگم ما چهارتا بچه ایم که از بزرگ به کوچیک ( 1 – ساسا = خواهر اولیم . 2 – بهشاد = خواهر دومیم . 3 - خودم . 4 – شهی = داداش کوچیکم ) ... حالا باز بیاین بپرسین شهی خواهر بزرگته کلافه؟ ... برای شونصد هزارمین بارم عرض کنم که منو خواهرام اختلاف سنی هامون خیلی کمه ولی در عوض اختلاف سنیمون با داداشمون زیاده ( شهی امسال میره اول راهنمایی ) .

5 ) ساعت 11 با ساسا عازم شمالستانیم . یه عالمه هم وسیله تزئینی خریدیمو معلوم نیست چجوری می خوایم تا اونجا ببریمشون . میخوام برم اونجا این ساسا رو یه دو روزی به کار بکشم وظایف خواهر بزرگیش یادش بیاد . نه اینکه عزیزم اصلا به فکر ماها نیست به همون خاطره دیگه ...

عرض دیگه ای نیست فقط دوباره تاکید می کنم از این به بعد با اسم ( نیلوفرانه ) کامنت می زارم ، یادتون نره ها !! ... من برم مامانم طفلک دیگه صداش براش نموند انقدر از پایین صدام زد برم حاضر شم الان هر چی نیلوفر تو هفت محله اونورتره میریزه در خونه مون میگه ببخشید خانوم ما رو صدا زدید ؟؟!! ... فعلا بابای .

بازی

سلام

فکر کنم سالها قبل از میلاد مسیح بود که گلاره جان به یه بازی دعوتم کرد . واقعا نمی دونم چرا تو این وبلاگستان انقدر دیر به همه جا و همه چی میرسم (!!!) ... اونقدر انجام این بازی رو لفت دادم که گلاره خداحافظی کردو از وبلاگستان رفت ولی من بهش گفته بودم این بازی رو انجام میدم و از اونجا که سرم بره حرفم یادم نمی ره الان می خوام به عهدم وفا کنم ... بعدم چند روز پیش روشنک جان به بازیه " قانون " دعوتم کرد که اونم به روی چشم همین الان می انجامم . کلا پست جالبیه بازی اندر بازی ... 

خب بازی گلاره به این صورته که یه سری سوال رو باید جواب بدم ( چقدرم این سوالا سخت بود )

۱) تا حالا شده خواب باشین و یه جورایی احساس کنین و بفهمین که همه چی خوابه و تموم میشه ؟ حالا اگه امروز یکی بگه همه ی این دنیایی که دارید لمس میکنید و می بینید با همه ی اتفاقاتش فقط یه خوابه شما با وجود اینکه نمیدونین تو بیداری ، تو دنیای واقعی چی انتظارتونو میکشه باز دوست دارین بیدار شین ؟ به نظرتون بیدار که شدین با چه جور دنیایی مواجه میشین ؟ قشنگتر از الان یا ... ؟

صد در صد ترجیح میدم بیدار شم ، دنیای خواب هر چقدرم زیبا باشه اما به هر حال تصویره دنیایِ واقعیه یعنی ماهیتِ دنیای خواب اصالت نداره و به نظره من خوده اشکال خیلی قشنگتر و قابل لمس تر از تصویرشون هستن .  

2) اگه قرار بود همه‌ی دنیا و فلسفه‌ی زندگی رو تو یه تصویر نشون بدین چی می‌کشیدین ؟

يه تك درخت سبز و سربلند وسط یه دشت .

3) قشنگ‌ترین آرزو و رؤیای بچگی‌تون چی بوده ؟ 

دوست داشتم خیلی معروف بشم انقدری که همه ی دنیا بشناسنم .  

4) اگه الان میتونستین به همه ی مردم دنیا یه صفت یا توانایی بدین بهشون چی میدادین ؟

توانایی کنار اومدن با واقعیت ها رو می دادم و اینکه تا جای ممکن به خودم و دیگران بفهمونم که واقعیت های زندگی بر اساس علایق ما شکل نمی گیرند پس تنها کاری که منه نوعی می تونم در برابر حقایق تلخ انجام بدم پذیرششون هست ... پذیرش واقعیت های عینی خیلی ساده تر از یه عمر زندگی کردن با واقعیت های خیالی و ساخته گیه ( البته تو پرانتز اینم بگم که پذیرفتن با تسلیم شدن خیلی متفاوته ) 

۵) بزرگترین تفاوت زن و مرد از نظر شما ؟

مردا همیشه دو دو تاشون میشه چهارتا ولی همین دو دوتا برا زنا گاهی میشه پنج تا یا بیشتر یا خیلی کمتر ... مردا ذاتا سیستم حسابگری دارن حالا تو هر زمینه ای که میخواد باشه باشه ، فرقی نمی کنه ( کلا مخلوقاته جالبی هستن  ) 

6) اگه قراربود یه کلمه رو از لغت نامه ی زندگی حذف کنین , اون کلمه هه چی بود ؟

دروغ

7) کسی که بخواین ملاقاتش کنین ؟

دکتر شریعتی ، امیر کبیر و همه ی کسایی که دوسشون دارم و متاسفانه امروز دیگه نیستن . 

8) اگه این امکان به شما داده بشه که بتونین یه سوال ، فقط یه سوال ( هرسوالی در هر موردی ) بپرسین و قرار باشه به این سوالتون جواب داده بشه چی می پرسین ؟

چرا خداوند انسان ها را با سطوح طبقاتی مختلف آفرید ؟؟!! 

۹) اگه قرار باشه برا همیشه از این دنیا برین و بخواین یه یادگاری ازش داشته باشین چی برمیدارین ازش ؟

دفتر خاطراتامو .

10) قشنگترین جمله یا بیت شعری که خیلی بهش معتقدین ؟

الف ) توانا بود هر که دانا بود ... ب ) هی فلانی زندگی شاید همین باشد ... ج ) بر روی نرده ها نوشته بود به بنفشه ها دست نزنید اما باد خواندن نمی دانست . 

11) اگه قرار بود اولین شناسنامه رو شما تنظیم کنین به جز اسم و فامیل و نام پدر و این مدل اطلاعات ترجیح می دادین چه گزینه هایی بهش اضافه بشه ؟

تاریخ عاشقی ...

12) به نیمه ی عمرتون می رسین و مثل بعضی قبایل رسمه که یه اسم جدید واسه خودتون انتخاب کنین چی انتخاب می کنین ؟

اسمه به این قشنگی رو عوض کنم چی به جاش بزارم که خدا رو خوش بیاد آخه  ؟! اما جدی اسممو خیلی دوست دارم و مطمئنا اگه انتخاب اسممو به عهده ی خودم بزارن دوباره همین نیلوفرو انتخاب می کنم منتها اگه اجبار باشه که نه الا و بلا باید یه اسم دیگه ای انتخاب کنی میزارم " نگار " ... ( میبینین ، تو همین مایه های اسمِ خودم دست به انتخاب می زنم یه دفه از" بتول " نمی پرم به " بتی " )

13) با "ماوس" ، "درخت" ، "سیاست" یک جمله بسازید ؟

من ماوس و درخت و سیاست را دوست دارم ... ( جمله رو !!!! )

====================

حالا بازی دوم ... مضمون بازی روشنک به این صورته که : اولین بار چطور با قانون مواجه شدین ؟

تو حیاط خونه ی مادربزرگم ( مامانِ مامانم ) یه درخت " مو " یِ بلند و بزرگ بود ... بچه که بودم می رفتم از پنجره ی آشپزخونه ی طبقه ی دوم آویزون میشدم و برگاشو تند تند می کندمو قرچ قرچ می جوییدم ... خیلی ترش و خوشمزه بود ... از اونجا که مادربزرگم خیلی به این درخت و گلو گلدوناش حساسیت داشت همچین راضی نبود من هر دفه که میرم اونجا به درختش شبیخون بزنم ولی چون خیلی دوسم داشت هیچ وقت هیچی بهم نمی گفت تا اینکه یه بار مامانم دعوام کرد که دیگه حق نداری به اون درخت نزدیک بشی ... تو همون عالم بچگی این شد برام یه قانون که دستمو از درخت موی مادربزرگم کوتاه کنم و فقط از دور با حسرت به برگای خوشمزه ش نگاه کنم  ولی از اونجا که از همون دوران طفولیت خیلی حرف گوش کن و ذلیلِ قانون و مقررات بودم تا که چشمِ بقیه رو دور می دیدم می رفتم سر وقتِ درخت بیچاره و تلکه ش میکردم ... از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اتفاقا این دزدکی خوردن خیلی ام بیشتر بهم می چسبید ... یادش بخیر چه روزایی بود .

خب تموم شد ... دیگه بــــازی ای نبود ؟؟!! جونِ نیلوفر هر کی بازی ای مازی ای چیزی ازم طلبکاره بیاد بگه ها ... من که خودم یه سر دارمو هزار سودا بدهکاری هام یادم نمی مونه . تازه چند روز پیشم داشتم آرشیوه اون یکی وبلاگمو نگاه می کردم، دیدم ای بابا نزدیکِ ۲ ماهه از تولدش میگذره و من پاک فراموش کردم ، اما اشکال نداره وبلاگای من مثل مادرشون بزرگوارن و حواس پرتی هایِ مادر محترمشونو می بخشن ... به هر حال زندگی با طعم خوشبختی جان تولدت با تاخیر مبارک مادررر  .  

بیتا

سلام

رفتنی که داشتم می رفتم شمال با نرگس واسه یه ساعت بلیط گرفته بودیم که البته اونم جامون پیش هم نبود ولی بعده اینکه کلی به اینو اون آویزون شدیمو یه اتوبوسو زا به را ( درست گفتم دیگه ؟! ) کردیم ، نشستیم ور دل همدیگه ... منو نرگس از این مدلیا هستیم که وقتی بهم می افتیم می ریم تو فضا بعد تو همون فضا میشینیم سر مزرعه ی نخود و آی نخودچی می خوریم آی میخوریم آی حالی می کنیم و می کنیم که حدو حساب نداره یعنی زیرو بمه همه چی رو می کشیم بیرون حساااابی  . دیگه اون شبم تو اتوبوس ته هر چی نخود بودو داشتیم در می آوردیم که این ملت عشق خواب هی گفتن " نـــــچ ، اووووم ، ایـــــش " که دهنمون بسته شد رسما و از رو ناچاری خوابیدیم تا خوده صبح ... اولین باری بود که تنهایی و بلافاصله بعده ترمینال می رفتم خونه م ... حس عجیبی بود یه جور خوشحالیه توام با ته مایه یِ حسرتِ همون دم دمای صبحی که عموی مهربون خوابگاه درو به روم باز می کرد ... از ترس اینکه صبحِ سحری کسی بیدار نشه انقدر یواش یواش تا طبقه ی چهارم رفتم که حتی صدای نفس کشیدنمم نمی شنیدمو بعده اینکه یه چرتی زدم پاشدم رفتم دانشگاه و وقتی برگشتم مگه این خانواده ی مهربونِ صابخونه م ولم کردن !! اول که دختر کوچیکشون با دوستش اومد بالا که اومدم ببینمت و الا و بلا هر چی می خوای به من بگو و ... بعدم نوبت خانومه صابخونم بود که امکان نداره منو ببینه و بهم نگه : نهار خوردی عزیزم ؟ شام خوردی ؟ بیا پایین و فکر کن اینجام خونه ی خودته و ... انقدر گلن که آدم شرمنده ی اینهمه محبتشون میشه البته راستش دلم میخواد شام و نهارم مثل خونمون آماده باشه و فقط بشینم بخورمو بکشم کنارا ولی خب روم نمیشه که برم چتر شم خونه ی صابخونه م ... کلا دره دیزی بازه من که نمی تونم با سر بپرم وسط دیزی  .

بعدم یه اتفاقِ خیلی عالی ای که برام افتاد این بود که داشتم گردگیری می کردم که یکی از دوستای دورم ( یعنی زیاد صمیمی نیستیم ) زنگ زدو من شماره ی بیتای عزیزمو ازش گرفتم . حالا این بیتا کیه ؟

اولین بار که همدیگه رو دیدیم تو کلاس کنکور بود . یادش بخیر اونموقع بچه ها خیلی دسش مینداختن چون اولا فارسی رو با لهجه ی خیلی بامزه ای حرف می زد و ثانیا معنی خیلی از اصطلاحای فارسی رو متوجه نمیشد مثلا وقتی یکی می گفت " برو بابا " می گشت دنبال بابای طرف و بعدم تعجب میکرد که وقتی بابای طرف اینجا نیست برا چی فلانی به باباش میگه " برو "   ؟؟!! ... بیتا اروپا به دنیا اومده بود و بعده اینکه به خاطر شغل پدرش تو چند کشور مختلف زندگی کرده بود تازه اومده بود ایران ... فوق العاده باهوش بودو برا کنکورم کلاسای زیادی می رفت و پشتکار عجیبی تو درس خوندن و کلا یادگیری انواع و اقسام هنرا داشت ... ما خیلی زود بهم جذب شدیم و شدیم رفیق جون جونی ... هر دوتامون کنکور دادیمو با اینکه اختلاف رتبمون خیلی کم بود اما اون یه انتخاب بالاتر از من و در واقع دانشگاهه معتبرتری قبول شد ... یه عالمه غصه خوردیم که چرا باهم یه جا نیفتادیم اما فایده ای که نداشت و بنابراین مجبور شدیم دلمون رو خوش کنیم به همون تلفن زدنای دائممون ... من که سرم شلوغ بود و این بیتا بود که همش زنگ می زدو حالمو می پرسید تا یه روز که به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل خبری از بیتا نیست !! ... حقم داشت من خیلی وقت بهش زنگ نزده بودم و تو همون روزایی که می خواستم بهش زنگ بزنم گوشیم گم شد ( یادتونه که چه عزایی گرفته بودم ) و شماره ی بیتا هم باهاش رفت .

اون شب وقتی دوست مشترکمون تلفن زدو تونستم شماره ی بیتا رو ازش بگیرم انگار دنیا رو بهم دادن . بهش که زنگ زدم باورش نمیشد می گفت : فکر می کردم دیگه دلت نمی خواد با من رابطه داشته باشی که هر چقدر بهت زنگ می زدم یه بارم زنگ نمی زدی ... بهش گفتم : گمت کرده بودم ... گفتم : من محاله از دوستای هم فکر و درستو درمونم بگذرم مخصوصانم اگه جیگری مثل تو باشن .

آره اینکارا از من بعیده ، بعیده یه همچین کسایی رو رها کنم ، اونم تو این قحطیِ دوست ِ حسابی ... اگه شماره شم پیدا نمی کردم بالاخره یه روز بلند میشدم می رفتم دانشگاشون ، واقعا ارزش گشتن و وقت گذاشتنو داشت این دختره همه چی تمومِ دوست داشتنی  .

انرژی بیهوده

سلام

دیشب بابام برام بلیط گرفت واسه امشب ساعت ۱۱ برم شمال ... اون هفته که از زیره کلاسام در رفتمو نرفتم اما به هر حال هر هفته که نمیشه تنبلی کرد و بیخیال شد .

امروز ظهر وقتی از خواب بیدار شدم گفتم اول یه زنگی بزنم به یاسمن ( اون یاسی که تازه اومده ایران نه ها ، این یکی همکلاسیمه که بچه ی همون یکی از شهرای شمالیه ) ببینم چطوره و چیکارا میکنه که بعد که زنگیدم گفت : واسه چی می خوای بیای اینجا نیا ، فردا می خوام سحر ( یکی دیگه از بچه هامون که ترم تابستونی برنداشته ) رو ببرم دانشگاه اون به جات حاضری میزنه ! من : آخه الان دیگه بلیط گرفتم کاش زودتر میگفتی و ... البته راستیاتش اگه بلیطم نگرفته بودم بازم می رفتم چون هیچ جوره نمی تونم یه مدت طولانی از اون " یکی از شهرای شمالی " بیخبر بمونم باید هرازگاهی برم یه سرکی بکشم ببینم چه خبره ، اوضاع بر وفق مراده ، همه حالشون خوبه و کلا حالِ درخت و دریا رو بپرسمو برگردم  ! خلاصه بعد از ظهری با مامانمو خواهرام نشسته بودیم تو هال ، داشتم می گفتم : آره اینجوری شده و یاسمن میگه نیا که ساسا گفت : راست میگه میخوای اینهمه راه بری بشینی سرِ انقلاب ، نمی خواد بری . بهشاد : ما که سر اختصاصی یامونم به زور می رفتیم سر عمومیا که هیچی تا آخر ترمم استادامونو نمی شناختیم . حالا مامانم یهویی نمی دونم واسه چی از دست ساسا و بهشاد حرص خورده برگشته بهشون میگه : شماها خواهرین ؟! چرا نره ، برو سر کلاس یه چیزی یاد بگیری ! من :  . ساسا : وااا مثلا سر کلاسِ این عمومیا چی میخوان به آدم یاد بدن ، من که همیشه دو هفته به امتحان می رفتم کتاباشو می خریدم نمره هامم خیلی خوب میشد . بهشاد : منو بگو سر امتحان فارسی عمومی چند روز قبلش از یکی از بچه ها کتابشو گرفتم فقطم رو خونیش کردم . من : منم شبِ امتحانِ تاریخ امامت رفتم از یکی از بچه های پرستاری کتابشو گرفتم هر جا که اون زیرشو خط کشیده بود خوندم تازه دختره یه کمم شوت میزد چند صفحه به چند صفحه یه نصفه خطی کشیده بود ... و اینجا بود که مامانم سری به نشانه ی تاسف برا ما سه تا تکون داد که یعنی خیلی تنبلین . تازه ماها که خوبیم از همین حالا مثل روز برام روشنه چند سال دیگه که شهی بره دانشگاه فقط هر ترم برا ثبت نام ، دانشگاه رو منور میکنه و بس ... جــــدا به خودمو برادر خواهرام افتخار می کنم که هیچ وقت برا دروس یا کارایی که تهش هیچی نداره انرژی نمی زاریم یعنی این جون کندنایِ بی نتیجه تو ذاتمون نیست هرگز ...

پی نوشت : شرمنده که کامنتدونی رو می بندم . فردا و پس فردا رو شمالم البته میرم سر نت ولی شاید دیر شه بعد خیلی منتظر تائید نظراتون بمونین . بالاخره انتظار کشیدن سخته ... بیخود نیست که میگن انتظار از مرگ شدیدتره .

کی به کیه !

سلام

مکان : خیابان ولیعصر

زمان : کمی بعد از اذان ظهر

دارم شر شر عرق می ریزمو در به در دنبال جا پارک می گردم البته نه از این جا پارک فسقلیاها که باید ماشینو به زور بچپونی لای دو تا ماشینه دیگه ، نه از اینا منظورم نیست ... دنبالِ یه جا پارکی میگردم در مقیاسِ استادیوم آزادی ( نه اینکه نتونم بین دو تا ماشین پارک کنم نخیررر ، اتفاقا می تونم تازه با یه فرمونم می تونم فقط خودم دلــــــم نمی خواد با سر برم لای دو تا ماشین دیگه دروغگو ) ... مامانم که از این در به دری هایِ من خسته شده میگه : نیلوفر منو همین دره مطب پیاده کن وایمستم اینجا تو بعدا بیا . میگم : باشه ... و بعد خودم میرم تمام خیابونای اطرافو شونصد دور چرخ می زنم تا بالاخره تو " گاندی " اون زمینِ عریضو طویلی که تو فکرم بودو گیر می یارم و هول هولکی با اینکه یه خورده ی کوچولو از ماشینم رفته رو خط عابر همونجور پارکش می کنمو میگم " ولش کن بابا کی به کیه !!!!!! " .

با مامانم تو مطب دکتر نشستیم به دکتر میگم : دکتر موهام خیلی زود چرب میشه . میخنده میگه : هر روز برو حموم . میگم : نمی تونم که هر روز برم ! میگه : جنس موهات چربه کاریش نمیشه کرد ... بعدم که می پرسه چی می خونی و کارت چیه ، بهش میگم و عزیز دلِ خواهر ، زودی زنگ میزنه به منشیش میگه : از این همکار ما پول ویزیت نگیرین . منو می گین یعنی اینجوری  ، از ذوق اینکه پول ویزیت مونده تو جیبم غرق در شادی و شعفم جوریکه دلم می خواد برم لپای دکتره رو بکشم از بیخ و بن ... 

از مطب که می یایم بیرون مامانم همونجا دمِ در وایمیسه و من خوش و خرم میرم که ماشینو بیارم . سوییچ تو دستمه و دارم می چرخونمش که از اینور خیابون می بینم به جای ماشینم یه پژوی مشکی پارکه ... فکر می کنم یا دارم اشتباه می بینم یا اینکه خیابونو اشتباهی اومدم ... به مغازه های اطراف نگاه می کنم ... نه همینجا بود ، همینجا پارکش کرده بودم . یعنی چی ؟! چرا نیست ؟! نکنه ... وای نکنه ... اصلا نا ندارم تا اونور خیابون برم همونجا سرپایی خشکم زده و صدای بوق می یاد پشت سر هم ، بــــــوق بــــــوق ... راننده ی وانت سرشو از پنجره می یاره بیرون میگه : خانوم شما صاحب پراید مشکیه هستین ؟ میگم : بله . میگه : افسر بردش ... ( نفسم می یاد بالا ) ... به رانندهه میگم : حالا چیکار کنم ؟ میگه : زنگ بزنین 110 . میرم یه گوشه وایمیستم زنگ میزنم 110 و اونجا هم شماره ی راهنمایی رانندگی رو بهم میدن میگن : زنگ بزنین اینجا ببینین کدوم پارکینگ بردنش !! زنگ که می زنم راهنمایی رانندگی بهم میگن : شب زنگ بزنین .

دوباره برمی گردم پیش مامانم بهش میگم : ماشینمو بلند کردن  ( جونِ شما همین شکلی بودم )  مامانم میگه : دروغ نگو . میگم : دروغم چیه ، افسر بلندش کرده . با مامانم که بر میگردیم خونه من همش با خودم فکر می کنم " بیا این خدا جون قربونش برم نزاشت یه دو ساعت حلاوت اون پولِ ویزیتو بچشم زود گفت بزار حالشو بگیرم وگرنه که پرو هست پروترم میشه " . 

شب قبل از اینکه بابام بیاد ده بار تو ذهنم بالا پایین می کنم که چی بگم و چطوری بگم که دوباره چه دسته گلِ ماشینی ای به آب دادم که بهشاد از پشتِ آیفون میگه : بیا پایین ... جلو بابام میشینم ، از خجالتم دارم آب میشم ولی نمی دونم چرا هی نیشم باز و بازتر میشه ، کلا انقدر خندم گرفته که دوست دارم بشینم کفِ زمینو هرهر بخندم و همونجور که زور می زنم الکی خودمو نارحت نشون بدم واسه بابام تعریف میکنم چی شده !! بابام میگه : مهم نیست پیش می یاد فقط دردسر پس گرفتنش زیاده . من یه سَـری تکون میدم و بابام میگه  : مدارک ماشینو بیار فردا برم دنبال کاراش . میگم : همه ی مدارکا تو ماشینه حتی گواهینامم ... و اینجاست که دیگه قیافه ی بابام تو هم میره جوریکه احساس می کنم خیلی دلش می خواد یه حالی به احوالاتِ من بده ولی هیچی نمیگه و بلند میشه میره کمدشو زیرو رو می کنه تا سند ماشینو پیدا کنه . از اینور منو ساسا و بهشاد بهم نگاه می کنیم و می خندیم . ساسا میگه : فقط فک کن بابا باید بره خلافیتم بگیره ... وااااای نـــــــــه اصلا حواسم نبود واسه در آوردن ماشین بابام باید اول بره خلافی بگیره 

الانم بابام رفته ماشینمو بیاره ، واقعا نمی دونم بعد از دیدن آلبوم درخشان خلافی هام چه حالی شده ، جراتم نمی کنم زنگ بزنم بهش ببینم چی شده و بگم چه خبـــــــر ؟! ... خونه که بیاد حتما بهم میگه : تو پدرت رو هوا رانندگی میکنه یا مادرت که اینجوری راننده ی سر به هوایی شدی نیلوفررررر ؟! ... یعنی الان یکی بیاد منو بکشه خلاصم کنه که والا دیگه رو ندارم تو روی بابام نگاه کنم . 

من رو می تونید اینجا هم بخونید .

بعدا نوشت : بابام که اومد من اومدم بالا خودمو زدم به خواب ... بابامم نه اومد بالا ، نه صدام زد برم پایین کلا ترجیح داد جلو چشمش نباشم . بعد از ظهرم که رفتم پایین سوییچو گذاشته بود رو میز نهارخوری ، منم ورش داشتم رفتم باهاش استخر  . شبم هیچی دیگه بابام که به روی خودش نیاوردو منم که از خدا خواسته هیچی نگفتم ... به قول قدیمی ها نه خانی اومده ، نه خانی رفته .

این بود درباره الی ؟!

 

Click to view full size image

سلام

چراغ های سینما دونه به دونه روشن میشه و من ناباورانه به صورت خواهرم نگاه می کنم و میگم : این بود درباره الی ؟!

( چند زوج جوان به سفر میرند و در این بین دختری که جمع شناخت چندانی ازش نداره گم میشه و در انتها با پیدا شدن جسد دخترک غائله به پایان میرسه )

اینه شاهکاری که موفق به دریافت جوايز داخلي و بين‌ المللي شده و اینچنین جنجال به پا کرده ... نمیگم فیلم بدی بود نه ، اما حرف تازه ای هم برای گفتن نداشت ... یک داستان معمولی با محوریت موضوعی پیش پا افتاده که تمامی موفقیتش رو مدیون بازی روان بازیگران ، دیالوگ های سنجیده و کارگردانی فوق العاده عالیشه .

اما دو شاخصه ی اصلی این فیلم که تونسته یک موتیف ساده رو تا این سطحِ داخلی و خارجی بالا ببره از نظر من :

1 ) روزمرگی های ساده رو چند لایه و پرکشش بیان کردن کار بسیار مشکلیه . این رو حداقل منه وبلاگ نویس ام که همیشه سعی کردم روزمرگی هام رو طوری ساده بنویسم که نه عامیانه باشه و نه فانتزی به خوبی درک می کنم . اینکه بتونی رو یه موضوعِ ساده انقدر مانور بدی که حس تعلیق ، ترس ، دلهره ، عشق و انزجار به بیننده یا خواننده منتقل بشه کار هر کسی نیست و فرهادی ( کارگردان فیلم ) به خوبی از عهده انجام این مهم براومده . این فیلم به حدی شخصیت پردازیِ قوی ای داره که من هم تمام اون 2 ساعت رو با بازیگرانش دویدم و ترسیدم و سیلی خوردم . کاراکترهای قصه با وجود اینکه درگیر ناهمخوانی های اخلاقی اند بسیار باور پذیرند و این یعنی پرداخت صحیح به ریزه کاری های شخصیتی و ظرافت در بیان روابط  و وقایع موجود .

2 ) پایه ی این فیلم روی ( دروغ ) گذاشته شده . این دروغ های کوچک و بی اهمیتی که هنگام به زبان آوردنشان میگیم " بیخیال می گذره " ... که اینبار و در این فیلم نگذشت . دروغ میگیم بی آنکه به نتیجه ش فکر کنیم ، بی آنکه فکر کنیم چه تیشه ای به ریشه ی روابط اخلاقی مون می زنیم و جالبیشم اینجاست که دروغگویی رو نوعی توانایی و هنر (!!!) می بینیم  . در ابتدای فیلم سپیده ( گلشیفته فراهانی ) دروغ میگه که الی و احمد به ماه عسل اومدند و در انتها باز هم به نامزده الی دروغ میگه که " نه نگفت " . همین دروغ های به ظاهر کوچک هستند که یک موضوع ساده ، یک رابطه ی ساده رو تا جایی پیچیده و تغییر میدند که راهه هرگونه دفاع و توجیهات بعدی مسدود میشه .

درباره الی رو از جهاتی که در بالا گفتم و مهمتر از همه از این جهت که " در عین معناگرایی ادای روشنفکری هم در نمی یاره " دوست داشتم ولی به هیچ وجه دلیل این جوزده گی که اهالی هنر به راه انداخته اند رو متوجه نمیشم !! ما قبلن هم در تاریخ سینمای ایران فیلمهای خیلی بهتر از این مانند سگ کشی ، هامون و ... رو داشتیم !! به هر حال فیلم شایسته ای بود اما خاص نبود .

پی نوشت : می دونم که چارچوب این وبلاگ خاطره نویسیه اما دلم می خواست در مورده این فیلم تو وبلاگم بنویسم . شرمنده یه احساسِ لحظه ای بود .

من رو می تونید اینجا هم بخونید .