پاس
سلام
بالاخره تمام شد ... بالاخره دو تا درس عمومی رو که نه به درد دنیایمان می خوردو نه آخرتمان پاس کردیم رفت جایی که عرب نی انداخت ... می دانید این تابستونیه اساتید خوبی هم داشتیم مثل اساتید دانشکده ی خودمان نبودند که کل ترم و پایان ترم صاف و سرویسمان کنند و از ترسشان مدام چهار ستونِ بدنمان بلرزد ! آخر نه اینکه ترم تابستونی را دانشکده ی خودمان ارائه نمی داد ما مجبور شدیم جمیعا برویم بیافتیم روی سره یک دانشکده ی دیگر و بنابراین اساتیدمان هم تغییر کرد ... آن دانشکده ی دیگر هم در واقع دانشکده ی مرکز بود که واحدهای عمومی را ارائه می داد یعنی از تمامیِ رشته ها و دانشکده های اطراف به آنجا هجوم آورده بودند که این تابستونی عمومی بگیرند و رستگار به پیشوازه ماه رمضانِ دوست داشتنی بروند .
القصه روزی سر کلاس ادبیات نشسته بودیم که استادمان برگشت رک و پوس کنده گفت : نگران نمره نباشین همتون پاسین . آقا ما و دوستانمان را می گویید اصلا باورمان نمیشد که
کلا از آنجایی که به این حرف ها عادت نداریم فکر می کردیم داریم خواب می بینیم ... آخر وقتی دو سالِ آزگار مدام از این استاد و آن استاد ( اختصاصی و عمومی ) بشنوی که : " فکر پاس شدن رو از سرتون بیرون کنین میندازمتون ، حالا میبینـــــــــــــــین که میندازمتون !!!!! " معلوم است که دیگر یک همچین حرف هایی باورت نمی شود ! بله دیگر انقدر ذوق مرگ شده بودیم که فکر کنم نفری 200 بار از استادمان پرسیدیم : استاد راست میگین پاسمون می کنین ؟! نمره ی پاسیِ ما دوازدهه ها ... ( چون ما در دانشکده ی مرکز مهمان محسوب میشدیم نمره ی پاسی یمان 12 بود نه 10 ) .
و استادمان بهمان اطمینان داد که پاسین فرزندان من ... ما هم که بی ظرفیـــــــــت ، بی جنبــــــه ، شب امتحان گفتیم اصلا برای چه بخوانیم ؟! اصلا فارسیِ عمومی در آینده به چه دردمان می خورد ؟! بعد اصلاترش مگر ما خواهره ساسا جانمان نیستیم که سابقه ی افتادن فارسی عمومی را با ۲۵ / ۶ دارد ! حالا ما برای چه نامِ نیکِ خانوادگیمان را خدشه دار کنیم ؟! اوهووووم خیلی برای ما ننگ است که وقتی می دانیم پاسیم باز هم بخوانیم یعنی عمرااانا عمرااا اگر زیر باره یک همچین خفتی برویم ... خلاصه که شب امتحان ۳ ساعت بیشتر نخواندیم آنهم روخوانی تازه ، بعد هم صبحِ روزه امتحان بلند شدیم همراهِ بروبچِ هم رشته ایِمان دوباره رفتیم پیش استاد جانمان که یادآوری کنیم نمره ی پاسیِ ما 12 هست ، یک وقت خدای ناکرده یادش نرود و از دم بهمان 10 بدهد و بدبختمان کند ... رفتیم و ضمن احوالپرسی ، ما صدایمان را انداختیم آن ته مه های گلویمان و فرمودیم : استاد 12 لازم داریما ! ... استادمانم مات مانده بود که چقدر یک حرف را تکرار می کنیم و احیانا چقدر بگوید که ما خیالمان راحت بشود که همکلاسی یمان رو به بنده عرض کرد : 10 نمره که با استاده ، 2 نمره هم که براشون تحقیق آوردیم میشه 12 پاســــــیم و ما در اینجا جمیعا اینجوری ![]()
![]()
زل زدیم به استادمان و استادمان نگاهی تاسف بار به ما انداخت و در دلش آهی کشید ( ما صدایش را شنیدیم به جان شما ) ... کلا خیلی استاده بافضیلتی بودند ، ما که همیشه برایشان دعا خواهیم کرد و امیدوارم همه ی اساتید مثل ایشان باشند که دعای دانشجو پشت سرشان است نه نفرین دانشجو .
.
؟ ... برای شونصد هزارمین بارم عرض کنم که منو خواهرام اختلاف سنی هامون خیلی کمه ولی در عوض اختلاف سنیمون با داداشمون زیاده ( شهی امسال میره اول راهنمایی ) .
) ... مامانم که از این در به دری هایِ من خسته شده میگه : نیلوفر منو همین دره مطب پیاده کن وایمستم اینجا تو بعدا بیا . میگم : باشه ... و بعد خودم میرم تمام خیابونای اطرافو شونصد دور چرخ می زنم تا بالاخره تو " گاندی " اون زمینِ عریضو طویلی که تو فکرم بودو گیر می یارم و هول هولکی با اینکه یه خورده ی کوچولو از ماشینم رفته رو خط عابر همونجور پارکش می کنمو میگم " ولش کن بابا کی به کیه !!!!!! " .