سلام

رفتنی که داشتم می رفتم شمال با نرگس واسه یه ساعت بلیط گرفته بودیم که البته اونم جامون پیش هم نبود ولی بعده اینکه کلی به اینو اون آویزون شدیمو یه اتوبوسو زا به را ( درست گفتم دیگه ؟! ) کردیم ، نشستیم ور دل همدیگه ... منو نرگس از این مدلیا هستیم که وقتی بهم می افتیم می ریم تو فضا بعد تو همون فضا میشینیم سر مزرعه ی نخود و آی نخودچی می خوریم آی میخوریم آی حالی می کنیم و می کنیم که حدو حساب نداره یعنی زیرو بمه همه چی رو می کشیم بیرون حساااابی  . دیگه اون شبم تو اتوبوس ته هر چی نخود بودو داشتیم در می آوردیم که این ملت عشق خواب هی گفتن " نـــــچ ، اووووم ، ایـــــش " که دهنمون بسته شد رسما و از رو ناچاری خوابیدیم تا خوده صبح ... اولین باری بود که تنهایی و بلافاصله بعده ترمینال می رفتم خونه م ... حس عجیبی بود یه جور خوشحالیه توام با ته مایه یِ حسرتِ همون دم دمای صبحی که عموی مهربون خوابگاه درو به روم باز می کرد ... از ترس اینکه صبحِ سحری کسی بیدار نشه انقدر یواش یواش تا طبقه ی چهارم رفتم که حتی صدای نفس کشیدنمم نمی شنیدمو بعده اینکه یه چرتی زدم پاشدم رفتم دانشگاه و وقتی برگشتم مگه این خانواده ی مهربونِ صابخونه م ولم کردن !! اول که دختر کوچیکشون با دوستش اومد بالا که اومدم ببینمت و الا و بلا هر چی می خوای به من بگو و ... بعدم نوبت خانومه صابخونم بود که امکان نداره منو ببینه و بهم نگه : نهار خوردی عزیزم ؟ شام خوردی ؟ بیا پایین و فکر کن اینجام خونه ی خودته و ... انقدر گلن که آدم شرمنده ی اینهمه محبتشون میشه البته راستش دلم میخواد شام و نهارم مثل خونمون آماده باشه و فقط بشینم بخورمو بکشم کنارا ولی خب روم نمیشه که برم چتر شم خونه ی صابخونه م ... کلا دره دیزی بازه من که نمی تونم با سر بپرم وسط دیزی  .

بعدم یه اتفاقِ خیلی عالی ای که برام افتاد این بود که داشتم گردگیری می کردم که یکی از دوستای دورم ( یعنی زیاد صمیمی نیستیم ) زنگ زدو من شماره ی بیتای عزیزمو ازش گرفتم . حالا این بیتا کیه ؟

اولین بار که همدیگه رو دیدیم تو کلاس کنکور بود . یادش بخیر اونموقع بچه ها خیلی دسش مینداختن چون اولا فارسی رو با لهجه ی خیلی بامزه ای حرف می زد و ثانیا معنی خیلی از اصطلاحای فارسی رو متوجه نمیشد مثلا وقتی یکی می گفت " برو بابا " می گشت دنبال بابای طرف و بعدم تعجب میکرد که وقتی بابای طرف اینجا نیست برا چی فلانی به باباش میگه " برو "   ؟؟!! ... بیتا اروپا به دنیا اومده بود و بعده اینکه به خاطر شغل پدرش تو چند کشور مختلف زندگی کرده بود تازه اومده بود ایران ... فوق العاده باهوش بودو برا کنکورم کلاسای زیادی می رفت و پشتکار عجیبی تو درس خوندن و کلا یادگیری انواع و اقسام هنرا داشت ... ما خیلی زود بهم جذب شدیم و شدیم رفیق جون جونی ... هر دوتامون کنکور دادیمو با اینکه اختلاف رتبمون خیلی کم بود اما اون یه انتخاب بالاتر از من و در واقع دانشگاهه معتبرتری قبول شد ... یه عالمه غصه خوردیم که چرا باهم یه جا نیفتادیم اما فایده ای که نداشت و بنابراین مجبور شدیم دلمون رو خوش کنیم به همون تلفن زدنای دائممون ... من که سرم شلوغ بود و این بیتا بود که همش زنگ می زدو حالمو می پرسید تا یه روز که به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل خبری از بیتا نیست !! ... حقم داشت من خیلی وقت بهش زنگ نزده بودم و تو همون روزایی که می خواستم بهش زنگ بزنم گوشیم گم شد ( یادتونه که چه عزایی گرفته بودم ) و شماره ی بیتا هم باهاش رفت .

اون شب وقتی دوست مشترکمون تلفن زدو تونستم شماره ی بیتا رو ازش بگیرم انگار دنیا رو بهم دادن . بهش که زنگ زدم باورش نمیشد می گفت : فکر می کردم دیگه دلت نمی خواد با من رابطه داشته باشی که هر چقدر بهت زنگ می زدم یه بارم زنگ نمی زدی ... بهش گفتم : گمت کرده بودم ... گفتم : من محاله از دوستای هم فکر و درستو درمونم بگذرم مخصوصانم اگه جیگری مثل تو باشن .

آره اینکارا از من بعیده ، بعیده یه همچین کسایی رو رها کنم ، اونم تو این قحطیِ دوست ِ حسابی ... اگه شماره شم پیدا نمی کردم بالاخره یه روز بلند میشدم می رفتم دانشگاشون ، واقعا ارزش گشتن و وقت گذاشتنو داشت این دختره همه چی تمومِ دوست داشتنی  .