در پناه خدا

سلام

بالاخره راهی شمال شدم . من می رم یعنی باید برم ولی دل و فکر و روحم اینجاس .

برای من دعا کنید و مواظب خودتون باشید . در پناه خدا 

وطن

 

ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

استیصال

سلام

تهرانم . در ذهنم دایما افکار مختلف بهم می خورند ، حتی در خواب هم آرامش ندارم . درس نمی خونم و همین تنبلی بیشتر عذابم میده . نمی دونم هفته ی آینده امتحانا برگزار میشه یا نه ؟! نمی دونم هفته ی آینده می تونم برگردم شمال یا نه ؟! .. نمی دونم هیچی نمی دونم . گیج شده ام ، دوست هایم که بدتر از خودم .. هیچوقت اینهمه آدم مستاصل رو یکجا ندیده بودم !!

پی نوشت : دانشکده های علوم پزشکی زیر نظر وزارت بهداشت و درمان اداره میشن نه وزارت علوم و تحقیقات و فناوری .

پی نوشت : به قول یکی از دوستان کلا مردمی داریم یه پا سیاستمدار .. این روزها هم به لطف همین قشر از مردم ، از پوپولیست ها هم داریم تحلیل سیاسی می شنویم .. بنده حرفی هم بخوام بزنم نظرم رو میگم بدون تجزیه و تحلیل و فحاشی .. خوشا به سعادت تو که همه فن حریفی و کلا در هر زمینه ای فوقِ متخصص ، ما که هنوز به این درجه از تخصص نرسیدیم .

پی نوشت : این بلاگفا دیگه شورشو در آورده . تو روز فقط چند ساعت وبلاگم باز میشه !!! یعنی چی آخهههههههه .

انفجار

سلام

با تشکر از دکتر یاشار و دکتر علی بازی " رییس جمهور چطور نباید باشد و چطور باید باشد " رو ادامه می دم :

رئیس جمهور به نظر من باید پیرو این عبارت از سهراب باشه که ( وسیع باش و تنها و سر بزیر و سخت ) ... کسی که این ویژگی ها رو داشت خودش می دونه چطور عمل کنه که در برابر ملتش سرافراز باشه .

 

و اما بشنوید از من و از این تهران که امشب جز فریادهای موسوی و بوق و جیغ صدایی ازش بلند نمیشد ... سر شبی منو ساسا و بهشاد خواستیم بریم بیرون که مامانمو شهی گفتن ماهم می یایمو هممون باهم رفتیم ولی دفه ی اولو آخرم بود ، به مامانمم گفتم من عمرااا اگه از این به بعد با شما بیام یعنی از پشت ماشین هـــی نیلوفر دستتو بیار تو ، نیلوفر زشته ، نیلوفر خجالت بکش ، نیلوفر بوق نزن ، نیلوفر بمیر ( این یکی رو تو دلش گفت ) منم که حرف گوش کــــن البته راستش با ساسا و بهشاد قرار گذاشته بودیم فقط بریم نگاه کنیم ولی خب آدم جو گیر میشه دست خودم نبود که .. دیگه هی از این خیابون به اون خیابون ، راه به راهم حامیان موسوی وایساده بودن عکس و روبان سبز می دادن به این ملت شاد ، شهی جونمم از شیشه ی پشت عکس موسوی رو گرفته بود بیرون و غش غش به این دختر پسرای رنگ رنگی می خندید .. تو فرمانیه هم یه حلقه ی بزرگ از سبز پوشا جمع شده بودن و شعر می خوندن منم طاقت نیاوردم زدم کنارو با ساسا پریدیم وسط جمعیت که اونم دو دقیقه نگذشت مامانم اومد از وسط جمعیت کشیدمون بیرون  . می دونید امشب چی به نظرم اومد ؟! اینکه مردم ما چقدر تشنه ی شادی هستن .

انتخاب می کنم

سلام

در مورده انتخابات که انقدر این روزها می خونیم و می بینیم و می شنویم که هر چه بخوام بگم میشه تکراره مکررات بنابراین ترجیح میدم تنها به ذکر دلایلم که در نهایت به انتخاب " موسوی " ختم شد بپردازم . 

فقط قبل از هر چیز اینو بگم که این پست صرفا در جهت توضیح و چرای انتخابم هست نه تبلیغ و نه تحریک که " دوستان آب دستونِ بزارید زمین و به موسوی رای بدید چون من اینجوری می خوام " .. نخیر هر کسی نظری داره که مسلما برای خودش محترمه و بنده هم نه دانش سی * اسی دارم و نه در جایگاهی هستم که بخوام دیگران رو له یا علیه کسی ترغیب کنم و مهمتر اینکه چون خودم محاله برای بهتر جلوه دادن کاندیدای انتخابیم دست به تخریب دیگران ( یا به قول دوستان انتقاد ) بزنم اجازه هم نخواهم داد کسی از این روش در نظر دهیم استفاده کنه .. من با انتقاد مخالف نیستم ولی شرایط انتقاد چیه ؟ شرایط انتقاد اینه که نقاط مثبت یا منفی ۲ یا ۴ نفر در کنار هم و با شرایط مساوی ارزیابی بشه نه اینکه مدام از خدمات یه نفر بگیم و در مقابل نکات منفی دیگری رو آنچنان درشت و به اصطلاح بولد کنیم که برای اون دسته از حامیانِ کم سوادترش این شبهه پیش بیاد که نکنه داریم اشتباه انتخاب می کنیم !! .. ما که به اصطلاح قشر تحصیلکرده ی این اجتماع هستیم با هم پدر کشتگی نداریم که سر حمایت از کاندیدای منتخبمون به هم توهین کنیم یا تلاش شبانه روزیمون رو بزاریم در جهت تزریق سلایق و افکارمون به سایرین .. من اینجا فقط از کاندیدای انتخابیم صحبت خواهم کرد ، بدون اینکه مدام پای دیگران رو وسط بکشم :

۱ ) در انتخابات ما امکان " مطلق گزینی " نداریم یعنی نباید دنبال یک قدیس بگردیم و متعاقبا ازش انتظار معجزه داشته باشیم ، ما تمام توانمون رو می زاریم سر اینکه از بین گزینه های موجود دست به انتخاب بزنیم اونهم انتخابی که همواره با گذشت زمان این توجیه رو برای خودمون داشته باشیم که در اون مقطع زمانی با توجه به محدودیت ها و شرایط موجود بهترین انتخاب رو کردیم . 

۲ ) موسوی نخست وزیر سخت ترین دوران تاریخی این کشور یعنی دوران جنگ بود ، ایامی که با وجود همه ی تحریم ها و دشمنان داخلی و خارجی و شرایط نابسامان تونست این کشور بحران زده رو اداره کنه ، تصمیماتی طی اون دوران گرفته شد که در وهله ی اول دور از انصافِ که به طور کل هر چه که بوده رو تنها به پای موسوی بنویسیم و در وهله ی دوم بعد از حدود ۲۵ سال ما نمی تونیم رای بر درستی یا نادرستی تصمیمی صادر کنیم .. هر عملکرد یا موضع گیری رو باید نسبت به شرایط همون زمان سنجید ، اینکه موسوی در اون دوران چه فکر می کرده و چگونه موضع می گرفته ربطی به امروزش نداره ، اونچه که در گذشته اتفاق افتاده مربوط به دوره ی خاصِ خودشه و در یک کلام با نگاه امروز نمی توان دیروز رو نقد کرد .

۳ ) موسوی و همه ی دولتمردان گذشته و آینده در چهار چوب اص* ولی حرکت می کنند که تخطی از اون اص* ول امریست ناممکن .

۴ ) موسوی خود رو یک " اصلاح طلب اصولگرا " می دونه .. خب چه اشکالی داره ؟! آیا این کلمه ی " اصولگرا " باعث کم شدن شان " اصلاح طلب " میشه ؟! مگه اصولگراها کی هستن ؟! جز اینه که اونها هم شهروندان همین کشور هستند ، جز اینه که اونها هم هموطنان ما هستند ؟! .. ما بهتره اول هدف از رای دادنمون رو مشخص کنیم .. جدا چرا و بر چه اساس رای میدیم ؟! بر اساس اینکه یه نفر اصلاح طلبِ یا اصول گرا ؟! واقعا این شد دلیل ؟! بر اساس اتیکت اصلاح طلب رای می دیم یا بر اساس توانایی های مدیریتی و عملکردی یک فرد !! .. من که نه به اتیکت رای می دم نه به حزب نه به جناح نه به گروه ، من به شخص رای می دم به ویژگی های بارز یک شخص رای می دم حتی تو این دوره بدون هیچ جبهه گیری خاصی به رضایی هم فکر کردم . کجای این حرف موسوی که از بس * یج تا مشارکت همه رو می پسندم حرف ناپسندی ست که همچین هیاهویی سرش به راه افتاده ؟! مگر بس * یج کیست ؟! ما چرا انقدر دید منفی و ترس نسبت به بعضی از اسامی پیدا کردیم ؟! مگر بسی * جی دشمن است که اینجور در موردش صحبت می کنیم . موسوی دولتمرد ایام جنگ است ، چرا اینها رو فراموش کردیم ؟! .. من به اینکه موسوی این هنر رو در خودش دیده که همه ی مخالفین رو هم می تونه هم گام با خودش به راه بیاره افتخار می کنم .. چه اشکالی داره یه نفر بتونه از تمام توان و ظرفیت طرف مخالفش برای آبادانی کشور استفاده کنه ؟! چه اشکالی داره کسی بتونه این مرز بندی ها و دیوار کشی ها رو از بین ببره ؟! چه اشکالی داره کسی بتونه مخالفین و موافقین خودش رو به یک اجماع برسونه ؟! این جمع کردن احزاب یک هنر است یک سیاست است .. دست دوستی طرف رقیب دراز کردن یک درایت است . گذشته از اون دوستانی که این اصلاح طلب اصولگرا بودن موسوی رو پیرهن عثمان کردن پس چرا به این توجه نمی کنن که اکثر احزاب بزرگ اصلاح طلب ( جبهه مش* ارکت ایران اسلامی و سازمان مجاه * دین انق* لاب اسلامی و ... ) و اشخاصی مثل سحابی ، تاج زاده ، محسن کدیور ، رجایی و .. که از نظر کیفیت و سابقه در گذشته درخشان تر عمل کردند امروز از موسوی حمایت می کنن ، چرا ؟! .. جدا چرا اجماع اصلاح طلبان روی موسوی است ؟! چون اونها مردان سی* است هستند و به خوبی می دونن که جنبش اصلاحات با چه کسی بیشتر تثبیت و اشاعه داده میشه . ملاک که تنها شعار اصلاحات نیست که اگر اینگونه بود موسوی کلا باید کناره می گرفت چون اصلا انسان شعار بده ای نیست .

۵) موسوی از دخترایی مثل من در فیلم تبلیغاتیش استفاده نمی کنه ، چرا ؟ چون شرایطی که داره رو به خوبی می دونه و نمی خواد بهانه ای دست مخالفینش بده ( اینکه میگم دخترایی مثل من یعنی دخترایی که ظاهری معمولی دارن ، همونجور که غالبا امروزه داریم می بینیم ) .  

۶) موسوی انسان سخنوری نیست ، این درست ولی مگر سخنوری تنها ملاک انتخاب است ؟! ما ذاتا مردمان عجیبی هستیم ، می دونید همیشه دلمون رو به حرف و خوش صحبتی خوش می کنیم که کمتر از باد هواست .. موسوی نه شعار می ده نه دروغ میگه حرفی رو می زنه که می دونه می تونه عملیش کنه پس میشه بهش امیدوار بود ، او در چهار چوب اختیاراتی که یک رئیس جمهور داره حرف می زنه تا جایی که در توان یک دولت هست و به عقل و شعور منه نوعی که شنونده ی حرفاش هستم توهین نمی کنه .. موسوی نمی یاد از آینده ی این کشور یک بهشت برین بسازه که به خوبی می دونیم حالا حالاها باید روش کار بشه ، اون قولی رو می ده که می دونه توانایی انجامش رو داره .

۷) موسوی از نظر ظاهر و حرکات مقبول و شایسته ست .

و در آخر اینکه موسوی رو دوست دارم چون آرام و متینِ ( این دلیل البته خیلی شخصی بود ) .

پی نوشت : کامنت های توهین آمیز نسبت به هر شخص یا اشخاصی رو تایید نخواهم کرد .

خیلی سخته خیلی

بهروز از وقتیکه دانشجوی تهران شد تو یه شرکت خصوصی برا خودش کار پیدا کردو خرج خودشو در می آورد ... خب ساسا و بقیه ی بچه ها از این عزت نفسش و اینکه رو پای خودش وایساده خوششون می اومد ولی این دلیل نمیشد که چشمشونو رو همه ی اخلاقای عجیب غریبش ببندن یعنی می دونین شایدم اخلاقاش زیاد عجیب نبودا ولی کلا تو فاز ماها نبود خیلی با ماها فرق داشت و خودشم اینو می فهمید اما بازم اصرار داشت که تو جمع بچه ها خودشو بندازه وسط ... فریبا هم هر روز خجالت زده تر از دیروز میشدو وقتایی که بهروز نبود به بقیه می گفت که اشتباه از من بوده که از اول اینو باهاتون آشنا کردم و خودمم می دونستم که کاره درستی نیست ولی اصراره بابام بود که هواشو داشته باش و جوونه و اینجا به غیر از ما کسی رو نداره و ...

قشنگ یادمه ساسا همیشه غر می زد که این بهروز انگار فقط تو زندگیش ساز مخالف زدنو یاد گرفته و با همه کس و همه چیز سر دعوا داره همچینم منم منم می کنه که انگار هیچکی جز خودش آدم نیست و خیلی هم منفی بینه مثلا یه بار کلی قشرق راه انداخته بود سر اینکه چرا آرش می ره و می یاد می زنه رو شونه م میگه : آقایی سروری می خوامت حالا بیا و بهش ثابت کن آرش میخواد باهات صمیمی شه ، مگه تو مغزش می ره !!  ... ساسا و بقیه هم به خیال اینکه حالا جا داره و درست میشه و به خاطر فریبا و گناه داره و این حرفا هیچی بهش نمی گفتن و همش کوتاه می اومدن تازه یه جورایی ملاحظه شم می کردن مثلا بهش می گفتن " آقا بهروز " ... خب این برا یه کسی مثل ساسا و دوستاش خیلی سخته که به کسی همسن و سال خودشون اونم در قالب دوستی بگن " آقا " ولی به قول ساسا فقط همینمون مونده بود بگیم " بهروز " که خون به پا کنه بگه مگه من شوهرتونم  .

خلاصه گذشت و گذشت تا چند وقت پیش که نازنین تلفن زده بود به ساسا گفته بود بهروز برگشته به منو فریبا گفته حس می کنم ساسا خانوم نگاهش به من تغییر کرده باهاش صحبت کنید که حسابِ ویژه ای رو من باز نکنه من فعلا شرایط ازدواج ندارم ، نازنین و فریبا هم درجا جوابشو میدن که غیر ممکنـــه همه ی اینا تخیلاتِ خودته و ما که دیگه بعد از این همه سال ساسا رو می شناسیم بعدشم نازنین به ساسا میگه ببخشید نارحتت کردمو می خواستیم بهت نگیم ولی گفتیم بدونی بهتره بعدا یه وقت باهاش رو در رو شدی بدونی چی در موردت فکر می کنه . ساسا هم گفته بوده نه خوب کاری کردی گفتی و فوری زنگ می زنه به فریبا که این فامیلتون چی میگه ؟؟!! اونم گفته بوده من ازت معذرت می خوام خودت که می شناسیشو حرفاشو بزار به پای کمبودایی که داره .

ساسا که زنگ زد به منو واسم تعریف کرد من پیش خودم فکر کردم دور از جونش الانه که سکته کنه و بهش گفتم : حتما بهش عزیزم و فدات شم گفتی اونم بی جنبه توهم زده . ساسا هم گفت : مگه من .. ام برگردم با این .. اینجوری حرف بزنم ، من خودم حالیمه چی رو دارم به کی میگم فقط یه بار تو خونه ی پریساینا برگشت گفت ساسا خانوم ، منه .. ام حواسم نبود از دهنم پرید " جانم " همین !! به ساسا گفتم : واااا جانم که چیزی نیستو دیگه انقدرم .. نیست که جانمو به منظور بگیره . ساسا هم گفت : حالا که می بینی هست ، از .. ام یه چیزی اونورتره ( جای اون دو نقطه ها الفاظ ناپسند و نکوهیده بزارید ، وای وای ) . القصه من از راه دور و مامانمو بهشاد از نزدیک همش تو گوش ساسا می خوندیم که اشکال نداره پسره یه چیزی گفته بزار دلش خوش باشه که تو ازش خوشت اومده و منم راهو بیراه همون جمله ی همیشه گیِ خودمو بهش می گفتم که """ پسرا زیاد توهم می زنن """ ولی این ساسا مگه این حرفا به گوشش می رفت یعنی من که می دونستم تا بهروزو نشوره پهنش نکنه رو بند آروم نمیشه ولی نمی دونستم که حضوری می خواد خونه خرابش کنه .

یه روز ظهر تو دانشگاه داشتم چرخ می زدم که ساسا زنگ زدو گفت دیروز تلفن زدم فریبا انقدر باهاش حرف زدم تا راضی شده آدرس شرکت بهروز رو بهم بده ، الانم دارم از اونجا می یام ... ( فکر کنین من دقیقا اینجوری  شدم ) ... خلاصه ساسا تعریف کرد که صبح رفته شرکتشو وقتی در زده رفته تو اتاقش بهروز انقدر شک و هول شده بوده که اصلا حرف زدن یادش میره بعدم که ساسا میشینه خیلی راحت بهش میگه شما رو چه حساب یه همچین فکری در مورد من کردی ؟ بهروز جوابشو میده که : سوتفاهم نشه من می دونم شما بســـــیار ( به قول ساسا رو اون س صدتا هم تشدید بزار ) خانوم موجه ای هستین فقط نمی خواستم ذهنتون درگیر بشه . ساسا هم گفته : چرا باید ذهنم درگیر شما بشه ؟ اونم میگه یه مدت بود از نگاهاتون می خوندم احساس مثبتی به من پیدا کردید و شما هم جای خواهر من ... که ساسا می پره وسط حرفش میگه : ولی شما اصلا تو اندازه ی برادر من نیستین ( دمـــــــت گرم آبجی ) بعدم با خنده بهش میگه : ببینید درسته که من همیشه استقلالی که شما دارید رو چه جلوی خودتون چه جلو بقیه تحسین کردم ولی این دلیل نمیشه بین خودم و شما از هر لحاظی که فکرشو بکنین ربطی ببینم تا قبل از اینم فکر می کردم شما فقط خودبین هستین نمی دونستم خود بزرگ بین هم هستین و پا میشه از اتاق می یاد بیرون ... منم خداییش با اینکه قبلش بهش می گفتم : ولش کن ارزششو نداره ولی آی دلم خنک شد آی خنک شد ... حالا ساسا مگه ول کن بود هی می گفت : کم گفتمو کاش بیشتر حالشو می گرفتم . منم می گفتم : آره چهارتا فحشم می دادی شیش تا هم می زدی تو گوشش دوتا لگدم می خوابوندی تو شکمش . ساسا هم می خندید می گفت : مسخره جدی میگم .

الانا که دیگه ساسا حرصش خوابیده من همش بهش میگم : راستشو بگو چه نخی به بهروز دادی ؟! من که می دونم تو چه جنسِ جلبی داری  .

پی نوشت : دارم خودمو آروم می کنم که بدون هرگونه شتابزدگی و احساس گرایی و هیجانِ کاذب پست بعدیم رو بنویسم ( خیلی سخته خیلی ) .

بهروز خان (1)

سلام

از چند وقت پیش می خواستم یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم اما هی نمیشد یعنی حس تعریف کردنم نمی اومد ولی الان خیلی حسِ فک زدن دارم انقدر که می تونم شجرنامه ی خانوادگیمم واستون با زیرو بمش بگم .

خب این ماجرا رو از جایی شروع می کنم که پشت فرمون بودمو داشتم می روندن که زودتر برسم " یونی "  ( یعنی دانشگاه ) که ساسا تلفن زدو با صدایی که از حرص داشت می لرزید گفت : بهروز رفته به همه گفته برید با ساسا صحبت کنید که رو من حساب باز نکنه من فعلا شرایط ازدواج ندارم !!!! .. من که باور کنین یه آن مغزم هنگ کرد ، بهروز با تمام وجناتش اومد جلو چشمو زبونم کلید کرد و از ترس اینکه چپ کنم زدم کنارو به ساسا گفتم : مطمئنی ، کی بهت گفته مگه میشه و.. ساسا هم که داغون همش می گفت : می کشمش پسره ی دهاتی رو ، اهههههه بگو تو کی هستی آخه ، خیلی حالیته و ..

حالا این بهروز کی هست ! جونم براتون بگه که اين ساساي ما با دوستاش يه اكيپ مولتي باحالن كه تو دانشگاه با هم دوست شدنو خيلي خيلي هم با هم جورن .. یادش بخیر اونموقع ها منم از اونجا که همیشه به ساسا چسبیده بودم همش باهاشون اینور اونور می رفتمو یه عالمه هم بهم خوش می گذشت  . تو این سالایی که گذشت چندتا از بچه های گروه از ایران رفتن و چندتاشونم که یه کم جنسشون خورده شیشه داشت و بقیه به مرور متوجه این اخلاقاشون شدن انقدر بی محلیشون کردن که خودشون ناچارا رابطه شون رو با جمع کات کردن و خلاصه که الان از اون همه فقط موندن 9 تا رفیقِ گرمابه و گلستان که جونشون برا هم می ره یعنی بالفرض اگه یکیشون نصفه شب یه جایی گیر کنه بقیه شون با سر می دوئن براش .. از بینشونم یه زوج موفق تحویل اجتماع داده شد که همون پریسا و وحید باشن که من ارادت زیادی به خودشون و چتر شدن تو خونشون دارم ( خیلی خوبن وقتی می رم خونشون خیلی بهم می رسن ) بقیه شونم که جملگی از ازدواج فراری اند یعنی طبق فلان اصل فلسفی و اجتماعی و جامعه شناختی و ... مي گن ازدواج به ضرر آدمایی مثل مائه مثلا همین ساسا اگه مامانم حرف از خواستگار و ازدواج و اين چیزا بزنه همچین خودشو میکشه که مگه من چیکار به شماها دارم چرا نمی زارین زندگیمو بکنم که مامانم کلا پشیمون میشه که چرا از اول حرفشو زده ( چه لووووس )

داشتم میگفتم ... دوستای ساسا دیگه بعد از اینهمه سال با هم بودن اخلاقای هم دستشون اومده که هر کدومشون چه مدلیه و چه جور باید باهاش تا کرد مثلا الان همشون و حتی من که هر وقت بتونم باهاشون می رم بیرون فهمیدم که آرش پسره شوخیه .. زیاد شوخی می کنه و می خنده و نباید حرفاشو به دل گرفت مثلا من که تازه موهامو رنگ کرده بودم آرش بهم گفت : خیلی بهت می یاد حاج خانوم می خوام بگیرمت برا بابابزرگم ... خب من اصلا حرص نخوردما اصلااااا فقط فکر کنم یه چیزی تو مایه های نیم ساعت واستادم جلوش و در حالیکه چشماش داشت از حدقه در می اومد یه جواب دوستانه ای بهش دادم که احتمالا تا چند شب بعدش فقط کابوس دید بنده ی خدا  یا مثلا چون همشون می دونن که نازنین یه کم اخلاقش تنده مراعاتشو می کنن و یه کارایی نمی کنن که اعصابش خط خطی شه یا وقتی ساسا از هر 20 تا کلمه ش 19 تاش قربون صدقه ست کسی این قربون صدقه ها و عزیزم و فدات شم و جونمی و عمری و دردت به جونم و ... رو به منظور عشق و علاقه ی خاص نمی گیره مثلا وقتی به پیمان میگه : قربونت برم الان بهتری ( بعد از یه عمل جراحی ) کسی دو دستی نمی زنه تو سر خودش که وااای دیدی ساسا به پیمان چی گفت و حتما دوسش داره و عاشقشه و از این حرفای مزخرف ، همه ساسا رو می شناسن که مدل حرف زدنش اینطوریه .

خلاصه که اینن و الحق که بعده ۷ - ۸ سال دوستی ، تو شرایط مختلف نشون دادن که از صدتا فاميل نزدیکم بهم نزدیک ترن و اگه هم بین دوتاشون اختلافی پیش بیاد بقیه انقدر زود حلش می کنن که جمشون از هم نپاچه .. دیگه زندگی بر وفق مراد بود و دوستی هاشونم به قوت خودش پایدار تا پارسال که يكي از فاميلاي دورِ فریبا برا فوق تهران قبول شد و عزم پایتخت کرد ، حالا از کجا هم عازم شد !! از یه شهری زير پونز نقشه و به واسطه ی فریبا پاش به این گروه وا شد .. من که فقط یه بار اونم چند ماه پیش سعادت دیدارِ بهروز خان رو داشتم و واقعا مستفیض شـــدم یعنی به غایــــت همه چی تموم و به غایــــت اعتماد به نفسِ کاذب .. بهروز جان تو یه خانواده ای بزرگ شده که اصولا هیچ تفریحی به جز درس خوندن نداشتن و ندارن ، از این مدلی هان که کل خاندانشون فقط تو دو سه تا رشته ی خاص و به قول خودش اسمو رسم دار ( اووووه ) تونستن صاحب موقعیتی بشن .. حوزه ی فکری و شناختیشونم از اون چندتا رشته ای که دیگه اگه از بچه مدرسه ای هام بپرسی می خوای چیکاره شی فقط همونا رو بلدن اونورتر نمی ره ، مثلا وقتی فهمیده بود وحید گرافیک خونده گفته بود : گرافیک چیه !!! یه چیزی می خوندی توش نون باشه  ( حالا وحید کمِ کم ماهی ۹۰۰ ـ ۸۰۰ تومنو در می یاره ) یا مثلا هر کی هر چی بهش میگه جلوش همچین گارد می گیره یه جوری که انگار همین الان می خواد پاشه طرفو بزنه و اصراره عجیبی هم داره که همه جا حرف خودشو به کرسی بنشونه .. خلاصه که شخصیت چیپ و ندیده و اعصاب خورد کنی داره این بهروز خان و به قول ساسا همه به خاطر فریبا و اینکه تو تهران غریبه تحملش می کنن .

ادامه دارد ..... 

دنیای کوچیک

سلام

یکی از هم واحدی هام رفت و جاش رو به دختری داد با قدی متوسط و چهره ای با نمک که تو همون چند ساعت اول احساس می کنم دوسش دارم ... طبیعتا برام عجیبه چون بر خلاف ظاهرم آدمی نیستم که به راحتی از کسی خوشم بیاد اونم در محیطی مثل خوابگاه که طرف باید از هفت خوان رستم بگذره که به دلم بشینه ... باهام که حرف می زنه من به خوبی برخورد انرژی مثبتش رو به تنم حس می کنم و خوشحال میشم که اونم از من خوشش اومده ... با هم صمیمی میشیم خیلی زودتر از اونی که بشه تصورش رو کرد انقدر صمیمی که یک روز به عنوان مهمان می برمش دانشگاه و کنارم میشینه و با هم می خندیم ... یکی از همین شبا وقتی من و نغمه تو هال نشستیم و حرف می زنیم می یادو با خوش رویی کنارمون میشینه و با هم از همه چی و همه جا حرف می زنیم تا می رسیم به اینترنت ... ازش می پرسم : وبلاگ می خونی ؟ میگه : آره . میگم : خودتم وبلاگ داری ؟ میگه : آره خیلی وقت پیشا می نوشتم ، تو چی ؟ یک لحظه مکث می کنم ، مرددم بین گفتن و نگفتن ولی سریع تصمیمم رو می گیرم و با علم به اینکه خواهی نخواهی در آینده ی نزدیک به گوشش می رسه که هم واحدیش یه وبلاگ نویسِ پیش خودم میگم بزار خودم بهش بگم حداقل دلم خوشِ که چون دوسش دارم از خودم میشنوه نه از کسی دیگه ... بهش میگم : آره دارم . میگه : ئه اسمش چیه ؟ میگم : دانشگاه با طعم باران .

هیچی نمیگه و چشماش گرد و گردتر میشه و رنگی از آشنایی و علاقه و محبت میگیره و می خنده و می خنده ... لبریز از هیجانِ و من روبروی آدمی نشستم که من رو میشناسه از مدت ها پیش ... دختره تازه وارد تمام محبتش رو تو کلماتش جمع میکنه و با لذت و اشتیاقی که از نگاه و کلامش لبریزه میگه و میگه از دوستش که هر روز وبلاگمو می خونده که از تعریفایِ همون دوستش بوده که با من آشنا شده که می دونسته دختری هست دانشجویِ یکی از شهرهای شمالی که قشنگ می نویسه ( البته به قول او ) ... میگه : باورم نمیشه باهات رو در رو شدم ... میگه و هیجان زده نگام میکنه ... میگه و نغمه با تعجب منو نگاه میکنه و می خنده ... میگه و من پیشِ خودم فکر می کنم این دنیا چقدر گرد و کوچیکه ...  

غیبتِ الکی

سلام

ساعت ۱۰ صبحِ و من چشام از زور خسته گی و بی خوابی و دوندگی این روزها باز نمیشه ... هر کاری به فکرم می رسه می کنم تا چشامو دو زار باز نگه دارم نمی تونم حتی دستامو مشت می کنم که ناخونام بره تو پوستمو یه کم خواب از سر بپره ولی بازم فایده ای نداره که نداره ... از بدبختی روزنامه ی سارا رو بر می دارمو و می خونم بلکه حواسم بره به یه چیزه دیگه ... بحث روزنامه هی داغ تر و داغ تر میشه و چشمای منم رو همون حساب باز و بازتر ... همچین با سر رفتم توی روزنامه که اگه تروریستا هم بریزن تو کلاس و همه رو به رگبار ببندن من نمی فهمم ... دارم روزنامه رو ورق می زنم که برم صفحه ی بعدی که یه صدایی به گوشم میرسه : خانوم اسم شما چیه  ؟ من ترجیح می دم خودمو به نشنیدن و ندیدن و کلا خلاصی بزنم ولی نمیشه ... استاد جان یه جوری وایساده نگام می کنه که می دونم خیلی دلش میخواد منو بکشه ولی من چشامو مظلوم می کنم و مثل بچه های فسقلیِ زیر بارون مونده ی بینوا بهش زل می زنمو میگم : نیلوفر ... !! استاد سرشو تکون میده و میره تو لیست حضور غیاب یه چیزی می نویسه ...

خواب از سرم پریده بدجورم پریده ، آخ که چه حیف شد حال خوبی بود که اونم استاد جان خرابش کرد ... صاف نشستم سر جامو هر چی از دهنم در می یاد به این شانسِ لعنتی خودم میگم ... آخر کلاس که میشه با رویی که نمی دونم خدا از کجا بهم داده می رم پیشِ استادو بهش میگم : استاد واسه چي اسممو پرسيدين  ؟ استاد : خانوم همش داشتي روزنامه مي خوندي . من : وااا استااااد من كي روزنامه خوندم ، يه نگاه به اون روزنامه مي كردين مي ديدين كه سرو ته بود وارونه که نمي تونم بخونم من فقط داشتم صفحاشو مرتب مي كردم . استاد : خانوم داشتي ورقشون مي زدي . من : بله ورق كه زدم ولي واسه مرتب كردنشون بود ، حالا استاد چه علامتي برام زدين ؟ استاد : غيبت زدم . من : استاد تا آخر كلاس به درس گوش كردم فقط به خاطر ۲ دقیقه روزنامه ورق زدن غيبت زدين ؟ استادمون هیچی بهم نمیگه ولی من صدای دلشو می شنوم که داره میگه : بیا بروووو بچه پررو تو که منو بیچاره کردی با این سر کلاس نشستنات ، دور شو از جلو چشام دور شوووو ...