خاطره
سلام دوست جونا
ببخشید پست قبل رو اینقدر با خشانت نوشتم می دونین یکی از خصوصیات منفی من اینه که خیلی راحت از کنار اشتباهات دیگران می گذرم و همینه که باعث میشه طرف متوجه اشتباهش نشه و به روندش ادامه بده تا جایی که مستقیم بره رو اعصابم اونوقته که دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم و خون جلو چشمام رو می گیره. خب دلم می خواد تا جایی که می تونم گذشت کنم ولی چه فایده که این واژه برای هر کسی معنا نداره به هر حال الان خدا رو شکر هممون آرامش گرفتیم تا دفعه بعدی که دوباره یه آدم نفهم به پستمون بخوره ( قبول دارم خودمون هم مقصر بودیم )
دوتا خاطره ی جالب دارم که امروز می خوام واستون تعریف کنم:
۱ـ استادمون می گفت چند سال پیش برای درس تشریح شدیدا با کمبود استخوان مواجه شده بودیم تا جایی که خود استادمون به بچه ها پیشنهاد می کنه هر کی بتونه یه مقدار استخوون انسان برا دانشگاه بیاره نمره خوبی پیش من و بقیه اساتید داره . فکر می کنین دانشجوهای همیشه در صحنه که هلاک ۲۵ صدم نمره هستن وقتی با پیشنهاد چند نمره مواجه بشن چی کار می کنن؟ دقیقا درست حدس زدید حاضرن زنده زنده آدم بکشن و استخووناش رو با دست بکنن و به دانشگاه اهدا کنن ولی ظاهرا پسرهای اون کلاس خیلی رقیق القلب بودن و گزینه آدم کشی رو کنار می زارن و می رن سراغ گزینه بعدی .چند تا از پسرها قبل غروب می رن تو یکی از قبرستون های قدیمی شهر و شب که می شه می رن سراغ قبرها و شروع می کنن به کندن
و ظاهرا داشتن به نتایج مطلوبی هم می رسیدن تا اینکه پیرمردی که مسئول قبرستون بوده اینا رو می بینه و به پلیس زنگ می زنه و دیگه کار می کشه به حبس موقت و ....هر چی این بدبخت ها هم کارت دانشجویی شون رو نشون می دن که والا ما به خاطر بی استخوونی دانشگامون به این راه کشیده شدیم و هدفی جز ارتقای سطح مواد و مصالح دانشگامون نداشتیم و... افاقه نمی کنه تا رئیس دانشگامون شخصا وارد عمل می شه و می گه مشکل از ما بوده نه از دانشجوهای محترم و خلاصه با دوندگی رئیس دانشگاه و اساتید عزیز این جوانان غیور به صحنه علم و دانش برمی گردن ( حالا تو یه قبرستون قدیمی چقدر بیل زدن تا به یه استخوون تجزیه نشده برسن خدا می دونه )
۲ـ ترم آخری که ساسا دانشجو بود یه روز صبح ساعت ۷:۳۰ کلاس داشته و شب قبلش هم خیلی دیر وقت می خوابه و به زور ساعت ۶:۳۰ بیدار می شه راه می افته فکر کنین یکی دچار کمبود خواب باشه بعد صبح خروس خون هم به زور بیدار شه چه قیافه ای پیدا می کنه خلاصه می گفت هنوز به میدون اصلی نرسیده بودم که دیدم یه آقایی پشت سر هم داره می گه ببخشید خانوم ! ساسا : بله ( می تونم تصور کنم چطور بله رو گفته اصولا ساسا آدم جدی و با جذبه ایه وای به اون وقتی که بی خوابی هم کشیده باشه و دیگه اعصاب خط خطیطش هم شروع به فعالیت های مادون قرمز می کنن ) آقاهه ( با لهجه غلیظ ترکی بخونین ) : ااااا.....ب... ببخشید من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط گاهی شما رو تو این مسیر می بینم الان می تونم باهاتون چند لحظه صحبت خصوصی داشته باشم
. ساسا : نخیر نمی تونید . آقاهه : ولی باور کنید قصد خیر دارم . ساسا : برو آقا خدا روزیت رو یه جای دیگه حواله کنه . آقاهه : من می خوام روزیم پیش شما حواله بشه . ساسا ( با ولوم بالا ) : واقعا متاسفم . بعد هم راه می افته سمت ایستگاه ماشین های سواری که اول صبح پر از دانشجوها و کارمنداست وسطای صف وایساده بوده که یه مرد میانسال معقولی می یاد جلو اونهمه آدم می گه : ببخشید خانوم من مدت هاست برای برادرم که قصد ازدواج داره دنبال یه دختر خانوم باشخصیت می گردم از اون دور می اومدم شما رو دیدم و به نظرم رسید از هر نظر برای برادرم مناسبید می تونم شماره ی منزلتون رو داشته باشم تا با خانوادتون صحبت کنم ؟ساسا : من ازدواج کردم آقای محترم (چه دروغیییییییییی) مرده : ببخشید خانوم واقعا شرمنده ام . ساسا : خواهش می کنم . حالا داشته باشید یه صف عریض و طویل برگشتن و به ساسا نگاه می کنن . طفلکی مردی که کنارش ایستاده بوده داشته از خنده منفجر می شده این یکی کناریش هم یه دختر جوون بوده که بلند بلند می زنه زیر خنده و به ساسا می گه : حالا یه شماره الکی می دادی بره سرکار اساسی . ساسا هم که دهنش از زور حرص بسته شده بوده یه لبخند خشنی به دختره می زنه و دختره ی بیچاره در جا نیشش بسته می شه بعدش هم دیر می رسه دانشگاه و دم در کلاسشون استادش یه نگاه استادی به ساعتش می ندازه یعنی این چه وقته کلاس اومدنه ؟ ساسا : استاد اگه رام نمی دین برم تو حیاط بشینم .استاد : نخیر حالا که تا اینجا قدم رنجه فرمودید بفرمایید و کلاس رو با تمرین هایی که حل کردید مزین کنید . ساسا هم می شینه و واسه دوستاش تعریف می کنه اول صبحی با چه عتیقه هایی روبرو شده . دوستاش هم شروع می کنن به دست انداختن و هر و کر که یکی از دوستاش برمی گرده می گه : ساسا جون حرص نخور قربونت خوشگلی و هزار دردسر دیگه .
کرده خدا روش رو زمین زده بدجور هم زده یعنی افتضاحححححححح
حالا فکر کنین ۱۰ نمره پایان ترم رو هم داشت البته حقمه من هنوز تو توهم درسای دبیرستانم که یه دور می خوندم
و می رفتم سر جلسه تازه آخرش هم بیشترین نمره ی کلاس رو می گرفتم ( دلم برا اون روزا تنگ شده ) حالا کی می خوام از توهم اون دوران بیام بیرون خدا می دونه .
به قول مهسا جون روش شرکت در این بازی اینه که دوستانی که هنوز ازدواج نکرده اند چند تا از مهمترین انتظاراتی که دوست دارن همسر آینده شون رعایت کنه رو بنویسن
و دوستانی که ازدواج کردن
چند تا از مهمترین انتظاراتی که قبل از ازدواج دوست داشتن همسرشون رعایت کنه رو بگن و اینکه آیا همسرشون اون خصوصیات رو داره یا نه ؟
( حالا انگار خاستگارا پاشنه ی در خونمون رو از جا کندن
) ولی جدا مگه از جوونیم سیر شدم که خودم رو اسیر نواده های شمر
و یزید
کنم . بعد از ۱۲۰ سال اگه حس و حالی برام باقی موند انتظاراتم اینه :
. تحمل هر چیزی رو دارم الا بی پولی واقعا دیوونم می کنه .حالا اگه نداشت عین ریگ پول خرج کنه مانعی نداره از خرج خودش بزنه خرج من کنه.
البته این رو هم اضافه کنم که دایی جان ۳۰ ساله در امریکا تشریف دارن و یه جورایی تربیت شده ی بلاد کفر و استکبار جهانی اند)
نباشه .اه حالم از مردای مامانی بهم می خوره (احترام گذاشتن با لوس مامان بودن فرق می کنه)
و تو هر کاری دخالت کنه البته اصولا آدم انتقاد پذیری هستم ولی زیر بار حرف زور نمی رم .
باشه .
تا آخر هفته هم که امتحان نداشتیم با مسی کلاسای دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه رو دو در کردیم و د برو به سمت پایتخت
اون ها هم هی یاد دوران دانشجویی خودشون افتادن و حسرت خوردن و آه کشیدن بعدش ساسا حرص خورد
که اینقدر ساده نباش و چرا به هر ننه قمری رو می دی و... راست می گه من خیلی خاکی و افتاده و مهربون و بی غل و غش و.... هستم ( اینا تعریف نیستا حقیقته محضه باور کنین والا به خدا راست می گم هنوز یه همچین آدم فرشته صفتی رو کره ی زمین پیدا میشه ) البته کم کم دارم به این نتیجه می رسم بعضی ها جنبه محترمانه برخورد کردن رو ندارن
) . دیگه نشستیم به تعریف کردن و غیبت کردن تازه تو۳۶۰ هم عکس همه ی همکلاسی هاش رو دیدم .
و هر چقدر هم مامانم بهم تلفن می زد
و قسم و آیه م می داد که برو دکتر پشت گوش می نداختم که خودش خوب می شه
و باید بریم غاز چرونی
. رفتیم و یه مشت چرت و پرت شنیدیم و دومشت پول دادیم و اومدیم خونه .شب منه حواس پرت رو به مامانم گفتم : مامان فریبا خانوم بچه داره ؟ ساسا : به جای دکتر رفته بودی پیش فریبا خانوم
!! حالا داشته باشید از جون شهی که ساسا خیلی دوسش داره تا جون همه ی تیر و طایفه مون رو قسم خوردم
که باور کنه اول دکتر رفتم بعد فالگیر.
مواجه می شد .فکر کنین دفعه پیش که اومدم تهران از مرکز خرید نزدیک خونه مون یه آدی داس قیمت کردم ۴۰ تومن بعد همون رو تو تندیس دیدم ۶۵ تومن
(والا خونه ی ما جنوب شهر نیست که تفاوت قیمت جنسش با تندیس ۲۵ تومن باشه ) ناهار رفتیم دربند و یه چلو جوجه ی خوشمزه زدیم به معده بعدش هم رفتیم خیابون گردی البته بیشتر به خاطر مسی که تهران رو ببینه که دیدم نه بابا مسی جان تهران شناسیش خیلی از من بهتره
.بالاخره مسی تو هفت تیر یه پالتوی خوشگل با قیمت مناسب (۵۸ تومن ) پیدا کرد
و از اونجا هم با مترو رفت خونه ی خاله ش و من به ساسا تلفن زدم حاضر باش بیام دنبالت بریم خرید . ساسا پایه خیلی خوبی واسه خرید کردنه چون اولا باسلیقه ست
و دوما من رو کنترل می کنه هول نشم و جنسای گرونی که اصلا نمی ارزن رو بخرم . خلاصه یه کیف و کفش گوگولی خریدم . کیفم قرمزه و کفشم آدی داس سفیده با بندهای قرمز.
. امین (پسر عموم ) که تازگی به مقام استادی دانشگاه آزاد نائل شده تشریف نداشت. زن عموم گفت : رفته کمکه دوستش که اسباب کشی داره ولی ما با هوش سرشارمون و با استفاده از سادگی زن عموم و عموم فهمیدیم خواهر دوست دخترش اسباب کشی داشته رفته کمک اونا .
. این حرفا رو در صحت و سلامت کامل روحی و روانی می زنم شک نکنید .
. من و مسی و نعیمه و ندا و مریم ( نعیمه دندانپزشکی می خونه و بقیه مون پزشکی ٫ واحد بهداشت هم مشترکا برای هر دو رشته ارائه می شه به همین خاطر سه شنبه همه ی دکتر های ترم اولی امتحان نیم ترم بهداشت داشتن
) اومدیم تو هال و شروع به درس خوندن کردیم و خوندیم و خوندیم تا ساعت ۲ که دیگه رسما به مرز بیهوشی رسیدیم
. مسی سرش افتاد رو زمین و گفت : من روووو یه ربع دیگهههههههه بیدار کنیننننن . بنده خدا خبر نداشت تا یه ربع دیگه همه مون هفت تا پادشاه رو هم خواب دیدیم
. فکر کنین چراغ ها روشن
بدون بالشت بدون رو انداز( می بینید که اصلا به فکر خودمون نیستیم همه ی فکر و ذکرمون شده درس خوندن واقعا سعی کنین ماها رو الگوی خودتون قرار بدین
.
. من : والا یکی باید به خودم برسونه . پسره : نه بابا شما که خیلی درستون خوبه . من :
( جک گفت شماها هم یه دل سیر بخندین
عزیزان من ) مراقبمون که صدای پچ پچ ما رو شنید یقه ام رو چسبید که پاشو برو کلاس بغلی
من که بلند شدم ٫ مسی گفت: من هم می تونم با خانوم .... برم اون یکی کلاس . دو تایی رفتیم کلاس اونوری و نزدیک بهم نشستیم . مسی برگشت به امین
که جلوش نشسته بود گفت : شما چیزی خوندین
؟ امین ( با حالتیکه بخواد مسی رو از سر خودش باز کنه ): آره هر چی خواستین ازم بپرسین بهتون جواب می دم
سر امتحان دستش رو باز گذاشته بود که بتونم برگه اش رو ببینم
و یواش یواش جواب سوالا رو برام می خوند من هم جواباش رو با جوابای خودم مقایسه کردم و دلم قیلی ویلی رفت که نه بابا خودم درسخونترم
چون جوابام کاملتره. نوی
هم انگار رو دست و بالش تقلب نوشته بود که مراقبه بو برد و ازش پزسید : اسم شما چیه ؟ نوی : نخودچی
. حالا ماها قهقهه می زدیم خفن
مخصوصا بلندتر می خندیدیم
نشستم و مسی کنارمه و سلام می رسونه . فعلا بای .