باطری
شنیدین نمایشگاهی ها وقتی میخوان یه ماشینه دست دومو به یکی قالب کنن میگن : ماشین کار نکردس ، مال یه خانوم دکتر بوده باهاش رفته تا مطبو برگشته . این جمله یعنی یه همچین ماشینی که دست یه همچین خانوم دکتری بوده سالمو درست و درمونه یعنی خانوم دکترا ماشینشون رو فقط واسه مطب رفتنو برگشتنشون میخوان وبس یعنی در ماشینو شـــــق نمی کوبونن و وقتی عصبانین به درو پیکره ماشین و پنجره مشت و لگد نمی زنن
بله خب بله ، منم دقیقا همینجوریم ، یعنی دارم مثل تخم چشمام از ماشینم نگهداری می کنم ، باور کنین ... دروغم چیه ؟!
اون هفته که داشت می مردو پنجرگیری می خواست زنگ زدم به امیر بیاد به دادش برسه ، اون طفلکم که واقعا نمی دونم چه گناهی کرده که خدا یه همچین همکلاسی دردسری نصیبش کرده یه ساعته اومدو پنجریشو گرفت
بعدشم زنگ زدم به سارا و با همدیگه رفتیم تنظیم باد و دیگه تعمیرگاه رو روی سرمون گذاشتیم تا آقاهه باد لاستیک رو تنظیم کرد .
یکشنبه ای که یه روزه اومدم تهران و برگشتم اونقدر خسته بودمو اونقدر تو حالو هوای جشن بودم که دوشنبه صبح تا رسیدم شمال فقط رفتم خوابگاه و یه دوش گرفتمو د بدو دانشگاه
حالا اونموقع هم یه بارونی گرفته بود سیل آسا که چشم چشمو نمی دید واسه همینم وسطای راه چراغای ماشینو روشن کردمو موقع پیاده شدن اونقدرعجله داشتم که پاک یادم رفت خاموشش کنم . تو دانشگاه سارا و رومی ( همکلاسیم که بچه ی تنکابنه ) و هدهد ( همکلاسیم که بچه ی تنکابنه ) بعد از این که عکسای روز قبلو نشونشون دادمو
کلی از دیروز تعریف کردم کلید کردن که باید شیرینی بدی ٫ منم که لارج ، ولخرج ، رفیق باز رفتم یه کیک و نسکافه ی خوشمزه مهمونشون کردم . ساعت 30 : 12 وقتی با سارا از تو سلف در اومدیمو خوشو خندون رفتیم طرف ماشین هرچی زدم رو سوییچ دیدم قفل و دزدگیرش وا نمیشه . اول فک کردیم دزدگیر خرابه و با سارا افتادیم به جون دکمه ای که قفلو می بره بالا ولی فایده نداشت بعدشم کفری شدیم و زدیم دکمه رو از جا در آوردیمو سیمای توشو جا به جا کردیم
اما بازم فایده ای نداشت . من : سارا اگه همینجوری با کلید درو باز کنم صدای دزدگیرش در نمی یاد ؟ سارا : نمی دونم حالا باز کن ببین چی میشه . من : در نیاد یهو قطع نشه همه بریزن اینجا . سارا : عیب نداره وازش کن . هر چی دعا بلد بودم خوندم تا کلیدو چرخوندم و خدا رو شکر صداش در نیومد حالا هر چی استارت می زنم می بینم نمی زنه . من : اههههه روشن نمیشه . سارا : باطری خالی کرده . من : آخخخخ صبح چراغاشو خاموش نکردم حواس ندارم که
دیگه با سارا رفتیم پیش دربونو گفتیم اینجوری شده و اونم با یکی از کارمندای اونجا اومد ببینه این چه مرگشه . کاپوتو دادم بالا و آقایون تا کمر دولا شدن تو ماشین . آقاهه : خانوم باید هول بدیم . من : نمیشه یه کار دیگه بکنین که روشن شه
. آقاهه : نه راه دیگه ای نداره شما بشین پشت فرمون ما هل می دیم . از رو ناچاری داشتم می رفتم بشینم پشت فرمون که چشمم خورد به امیر که تو پارکینگ اونوری با دوستاش نشسته بودن . من : آقای ...... فردین دانشگاه بلند شد اومدو گفت : برو اونوربشین ما درست کردیم صدات می کنیم . من : نه همینجا وایمیسم خلاصه بچه ها اومده بودن هل می دادنو منو سارا کنار وایساده بودیمو هرو هر می خندیدیم
آخه خداییش خیلی بامزه شده بودن ولی طفلکیا هرچی زور زدن این لامصب روشن نشد که نشد . امیر : من میرم شهر یکی رو بیارم بکسورش کنن . نـــــــــــــه ..... این دیگه خیلی ستم بود ، فک کنین من بشینم پشت فرمونو بکسورم کنن ... همینم مونده ، کم تو این دانشگاه معروفم معروف ترم بشم
بالاخره یکی من گفتمو یکی امیر گفتو یکی سارا گفت تا نتیجه بر این شد که کابل کشی کنیم و امیر رفت ماشینشو از اونور آوردو از باطریش به باطری من کابل کشی کرد تا باطری ماشینم شارژ شه بعدشم به من و سارا گفت : برید یه ساعت بچرخید تا باطریش کامل شارژ شه . منو سارا هم رفتیم از اینور به اونورهی دور زدیم و هی خندیدیم تا این باطریه شارژ شد
. سارا می گه : فک کنم آخر ۷ سال تو یه چرخ پنچر بگیری دستت ببری خونه بگی از ماشین فقط همین مونده !
من رو می تونید اینجا هم بخونید .