دوستای عزیز
سلام
اون هفته که ساسا بهم تلفن زد که پریسا ( دوستش ) بهش گفته می خواد همه ی بچه ها رو آخرهفته جمع کنه برن سینما بهش گفتم : به پریسا بگو قرارشو بزاره واسه این هفته که منم باشم
. نمی تونم بگم دوستای ساسا چقدربرام عزیزن اصلا چرا دوستای ساسا اونا دیگه دوستای منم شدن ، ما با هم قد کشیدیم منتها اونا 6 _ 7 سالی از من جلوتر بودن اونقدر ازشون خاطره دارم که اگه بخوام بنویسم یه مثنوی میشه ، اونقدر دلم براشون تنگ شده بود و ذوق دیدنشونو داشتم که قبل از رفتن همش می رفتم جلو آیینه و به مامانم می گفتم : من خوبم ؟ مامانمم می گفت : آره خوبی ، دل بکن از اون آیینه داره می شکنه
و بعد که با ساسا راه افتادیم همش تو راه می پرسیدم : ساسا فریبا چه شکلی شده ؟ به پیمان نگی من نیلوفرما میخوام ببینم می تونه بشناسه یا نه . ساسا هم می گفت : بابا من گفتم با تو می یام ... ساحلو نازنین قبل از ما رسیده بودن سر قرار ، با ساحل که خونه یکی هستیم ولی نازنینو خیلی وقت بود ندیده بودم ، همچین محکم بغلم کرد که گفتم الانه که استخونام خورد شه و تند تند پشت سر هم می گفت : چقدر بزرگ شدی تو ، چقدر شبیه ساسا شدی .. یا برمی گشت به ساحل می گفت : یادته مسئله های فیزیکشو حل می کردی . ساحلم می گفت : آره الان دیگه دکتر شده ماها رو نمیشناسه و منم هزار بار می گفتم که : نه به خدا این حرفا چیه ، شما رو نشناسم کیا رو بشناسمو گرفتارمو.. ساسا که برگشت گفت : پریساینا رو ... سرمو چرخوندمو پریسا و وحید و رضا رو دیدم . با پریسا و وحید که خیلی می ریم بیرون ولی فک کنم آخرین باری که رضا رو دیدم 3 _ 4 سال پیش بود . وای که چقدر ازش متنفر بودم ، داداش وحید بودو اونموقع که هنوز پریسا و وحید با هم ازدواج نکرده بودن همه جا با وحید می اومدو برمی گشت . تو جمع بچه ها فقط منو اون بودیم که هنری نبودیم ولی من کجا و اون کجا ، من دبیرستانی بودمو اون دانشجوی پزشکی ، همه اونو تحویل میگرفتن ولی با من مثل بچه ها رفتار می کردن
. حرفمو گوش می دادن ، می زاشتن نظرمو راجع به فیلمو کتابی که دیده و خونده بودم بگم ولی احساس می کردم وقتی حرف می زنم ته دلشون می گن : ای بابا توی جقله رو چه به این حرفا آخه . شاکی که می شدمو به ساسا می گفتم : دوستات ته دلشون به من می خندن می گفت : تو ته دل اونا رو چطوری می بینی و اینا فکرای خودته
یا وقتایی که حرف می زدمو رضا واسه حرفام چونو چرا می آورد که چرا اینو می گی و دلیلت واسه فلان حرفت چیه ؟ لجم می گرفت که داره زیادی ازم حرف میکشه که به همه ثابت کنه این فقط حرف می زنه که زده باشه و هیچ فکری پشت حرفاش نیست ... یادش به خیر همش فکر می کردم به خاطر دکتریشه که همه دوسش دارن و رو حرفاش حساب می کنن و چقدر ازش بدم می اومد ٫ اون روز جلو در سینما وقتی داشتن از دور بهمون نزدیک می شدن همه ی اون بی احترامی ها همه ی اون اذیت کردنا و همه ی اون حرفا تند و تند جلو چشمم اومد و درمقابل رضایی که هیچ وقت هیچی بهم نگفت ، نمی دونم شاید فهمیده بود که بچه مو بهش حسودی می کنم
. پریسا که اومد جلو و با هم دست دادیم برگشت بهش گفت : رضا شناختی ؟ رضا : بله مگه می شه نیلوفر خانومو نشناخت ؟! و من یه عالمه خجالت کشیدم بعدم که فریبا و آرش و پیمان اومدن و دیگه من از ذوق زدگی تو آسمونا سیر می کردم و چقدر دلم برا همشون تنگ شده بود . داشتن حرف می زدن سر اینکه بلیط واسه کنعان بگیرن یا دعوت و من فک می کردم الان که بریم تو سالن دیگه مجبوریم بشینیم فیلم ببینیمو باز حسرت یه دل سیر دیدنشون به دلم می مونه ، ساسا داشت می گفت : من به خاطر کنعان بلند شدم اومدمو ... که پریدم وسط حرفش : بریــم درکه . بچه ها : ![]()
![]()
![]()
... آرش : نیلوفر جان درکه تو کدوم سینما اکران میشه بریم بلیطشو بگیریم ؟ من : ئه منظورم اینه که سینما نریم بریم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم . آرش : نیلوفر جان چی میخوای بگی همینجا بگو . من : ساسا یه چیزی به این بگو . پیمان : آقا اذیتش نکن پس فردا گذرت بهش می افته به جای مسکن هوا بهت تزریق می کنه . آرش : آره نیلوفر قتل عمد هم می کنی ؟ من : در مورد تو آره
. پریسا : چیکار کنیم بالاخره ؟ ساسا : رای گیری می کنیم نیلوفر تو چی میگی ؟ من : درکه .. و دیگه یکی گفت دعوت و یکی گفت کنعان و ساسا جونم هم آخرازهمه گفت منم به خاطر نیلوفر درکه . وحید : اگه بقیه راضین این دفه رو به افتخار نیلوفر که اینجاست بریم درکه و دیگه سه ماشینه رفتیم درکه تو این سرما
. وای که چقدر خـــــــوش گذشت یعنی هیچی تو این دنیا نمی تونه منو به اند ازه ی بودن با آدمایی که مثل خودم هستن و از جنس خودمن و شعور و فهم و درک و کلاس و سواد و .... دارن خوشحال کنه حتی اگه گاهی حرفی برای گفتن هم نداشته باشم همین که کنارشون باشم و به حرفاشون گوش بدم برام لذت بخشه . اون روزم بیشتر اونا حرف زدن و من بیشتر گوش دادم به خاطره هاشون به قولو قراراشون و چقدر جای بقیه ی بچه هایی که اون موقع ها بودن و الان هر کدومشون رفتن و یه گوشه ی دنیا افتادن خالی بود . هزار بار بهشون سپردم که ایندفه اگه خواستن قرار بزارن یه وقتی بزارن که منم تهران باشم و بتونم بیام حالا اینکه چقدر به حرفم گوش بدن با خداست
.
من رو می تونید اینجا هم بخونید .