زندگی زیبا
یعنی نیلوفر 12 روز غیبت داشته باشه . این یعنی چی اونوقت
؟! .. خب الان بهتون میگم یعنی چی اونوقت ، یعنی اینکه من امتحان داشتم اونم نه یکی چند تا اونم چی ! جنین شناسی و آناتومی و بافت
حالا اینکه چی شد منی که برا امتحانای پایان ترمم غیبم نمی زد یهویی اینجوری آب شدم رفتم تو زمینو باید زیر سر معصومه پیدا کنین . این معصومه که دقیقا نمونه ی یه هم اتاقیه نابابه
نشستو برام تعریف کرد که دوره ی لیسانسش خیلی تنبل بوده ولی برا فوق میشینه بکوب میخونه و تو آزمون رتبه ش از شاگرد اول کلاسشونم بهتر میشه و تو همین رشته ی خودش ( گیاه پزشکی ) و دانشگاه اینجا که یکی از بهترین دانشگاهای ایرانه قبول میشه و بیشتر موفقیتش رو مدیون جملات مثبتیه که تو اون روزای پشت کنکور به درو دیوار اتاقش چسبونده بوده ، از همینایی که مثلا میگن ( من هستمو من می تونمو ... ) دیگه منم دیدم می میرم اگه تقلید نکنمو نشستم شونصدتا جمله ی انرژی بخش که طنزترین و جوزده ترینشون این بود ( معدل من این ترم 20 خواهد شد
) رو نوشتمو چسبوندم رو دیوار کنار تختم و به خودم گفتم مُردی و موندی حق نداری بری آپ کنی و باید بشینی سر درست و معلومه دیگه از اونجا که خیلی از جذبه ی وجدانم می ترسیدم می اومدم سر وبلاگمو عین این حسرت زده ها کامنتامو تایید می کردمو وبلاگای مورد علاقه مو می خوندمو با اینترنت ذغالی خوابگاه برا هر کدومشون که میشد کامنت می زاشتم تازه چت ام می کردم ولی آپ بی آپ چون به خودم قول داده بودم دیگه بعدم اولین امتحانم که همون بافت جیگرم باشه رو دادمو استاد جونم آنی صحیح اش کرد و شیرین 2 نمره ی ناقابل به خاطرغیبتایی که قبل از حذف و اضافه و بعدش داشتمو از نمرم کم کرد و چونکه یه ترم اصلا درسامو رو هم تلنبار نکرده بودم مجبور شدم به خاطر اون جنین شناسی یه بشکه قهوه بکشم بالا و عین این بچه خرخونا تا بوق سگ ( البته دیگه آخره آخره بوق سگ برای من همون 2 نصفه شبه ) بیدار بمونم
و نهایتا دیروز که این سه تا امتحان نفس گیرم تموم شد اولین کاری که بعد از اومدن به خوابگاه کردم پریدن رو تخت وعوض کردن اون جوک سال بود به این شکل : ( معدل من این ترم 16 خواهد شد
) امیدوارم خداوند ببینه و بشنوه دعای این دانشجوی غریبه ناامیده از تحصیل رو ... آه که چقدر ناامیدم ، آه . الانم با اینکه هفته ی دیگه شونصد مدل امتحان دارم ولی چون همین 12 روزشم به معنایه واقعی کلمه ریاضت کشیدم تا آپ نکردم با اجازه ی بزرگترا اون قولو قرارمو می زارم در کوزه و در کمال صحت و سلامت و دلتنگی آپ می کنم
. آره دیگه دلتنگم اونقــــــدر دلم برا خونمونو تهران تنگ شده اونقــــــدر تنگ شده که اگه بخوام یه ذره بیشتر از حد معمول بهش فک کنم گریه م می گیره . آخ مامان کجایی ، کجایی ببینی دخترت به چه روزی افتادی ! منی که حتی جورابامو با دست نمی شستمو همه ی چیزامو جمع می کردم می بردم خونه مامانم بندازه تو ماشین حالا از اونجا که معلوم نیست از دست این امتحانای لعنتی کی بتونم برم تهران مجبورم لباسامو با دست چنگ بزنمو هی حرص بخورمو هی به جونه درو دیواره اینجا غر بزنم ٫ وضع خوردو خوراکمم که دیگه هیچی . خودم که درست حسابی بلد نیستم غذا درست کنم یعنی اگه بلد بودمم حالشو نداشتم وایسم تو آشپزخونه و کمر به پختو پز ببندم واسه همینم مجبورم ظهرا غذای دانشگاه رو بخورمو یکی هم اضافه واسه شام بگیرم چون شبا که خوابگاه خودمون غذا نمی دنو هر کی بخواد باید بره خوابگاه دولتی که اونم چیزی فراتر از قدرت منه که هر شب هر شب بلند شم ماشینمو گرم کنمو تو این سیل تا خوابگاه دولتی برمو برگردم . غذای دانشگامونم ای بدک نیست یعنی نسبت به جاهای دیگه خوبه فقط اون هفته خیلی بدجور خورد تو ذوقم . داشتم خسته و مونده می رفتم سلف که نرگسو نارحت جلو در دیدمو برگشت بهم گفت : اصلا نتونستم لب بزنم . من : مگه چی بود ؟ نرگس : سبزی پلو ماهی حالا برو ببین می تونی بخوریش . رفتمو بــــــله نزدیک بود غش کنم از اینهمه سلیقه ای که به کار برده بودن یعنی این ماهی سیاهایی که ته حوضا میندازنو ورداشته بودن جزغاله کرده بودنو گذاشته بودن رو برنج و منم آمپرم رفت بالا شروع کردم غر زدن بعدشم گفتم : اینا رو از رو غذام بر دارین فقط همون برنجشو میخورم
از اونورم صدای سارا که اصلا آدم ایرادی نیست در اومد که : این چیه ؟ من نمی تونم اینو بخورمو ... چیکار کنم تصورم از ماهی یه چیز دیگه س بعدشم معده م به این چیزا عادت نداره خب ؟! ... ایشششششش همش دلم میخواد غر بزنم . بهتره برم تا اعصابه شماها رو هم خوردو خاکشیر نکردم . فعلا بابای .
من رو می تونید اینجا هم بخونید .