سلام

دیروزصبح وقتی از پشت پنجره ی خوابگاه همه ی شهر و شالیزارای اطراف رو سفید دیدم از ترس اینکه مبادا راهها بسته شه و نتونم بیام تهران گریه کردم وقتی ام که یاد خونه مون افتادم بیشتر گریه کردم و وقتی ام که یاد گذروندن تعطیلات در خوابگاه افتادم بیشتر و بیشتر گریه کردم و حالم بد بود تا مطمئن شدم جاده ها بسته نخواهد شد و من به تهران خواهم رسید . دیشب از پشت پنجره ی خونه در ورای نورماه و چراغ های خیابان به برف درخشانی نگاه کردم که از جنس همون برف صبح بود همون بودو من مدام بخار نفسمو از روی شیشه ی پنجره پاک می کردم تا بهتر و شفاف تر ببینمش و بعد فکر کردم که چرا صبح به هدیه ی آسمان گفتم : لعنتی و دلم برایش و برای خودم سوخت که چطور خستگی باعث میشه نامهربان باشم به هر آنچه که از دوست می رسد ... یادش بخیر روزگاری وقتی برف می بارید و مدرسه ها تعطیل میشد من به اندازه ی یه دنیا خوشحال میشدم ، وقتی برف می بارید و ما در حیاط آدم برفی درست می کردیم و به جای چشمانش دکمه ی پیراهنمون رو می زاشتیم من باز هم به اندازه ی یه دنیا خوشحال میشدم ولی حالا همون برف با همون شکل و همون جنس باریده بود و من به خاطرش گریه کرده بودم که چرا باریده !! در اینکه برف و سرما رو هیچ وقت دوست نداشته ام شکی نیست ولی اینکه لحظه ای از دیدنش شادمانم و لحظه ای دلگیر ..... به هر حال بارش اولین برف پاییزی مبارکتون باشه خوانندگان جان .

من رو می تونید اینجا هم بخونید .