سلام عزیزان من

اولا که یلداتون خیلی مبارک باشه میخواستم پریشب آپ کنمو با اون حافظ سبزم یه فال توپ براتون بگیرم ولی وقت نکردم حالا باشه واسه سال دیگه مادر  . پریروز بعد از ظهر جشن یلدای پرشین بلاگ تو دانشکده ی مدیریت دانشگاه تهران بود و منم اولش میخواستم نرم ولی بعد طاقت نیاوردم سعادت دیدن روی ماهمو از بقیه محروم کنمو پاشدم رفتم . اونجا هم یه سری از دوستام بودن که تو مراسمای قبلی دیده بودمشون و از دیدن دوباره شون خیلی خوشحال شدم و یه سری از دوستان رو هم تازه دیدمو باهاشون آشنا شدم که خیلی دسته گل بودن ٫ مراسمم خیلی خوب و بااستیل برگزار شدو اصلا احساس خستگی نکردم  آخرشم حدود 10 نفر از دوستان وبلاگ نویس میخواستن برن شام بیرون و دیگه اصرارو اصرار که مرگ من بیا و این تن بمیره بیا و اگه نیای خودکشی دسته جمعی می کنیم و اگه نیای غذا سرگلومون می مونه و اینا ٫ خب منم معلومه دیگه دلرحم دلسوز طاقت نیاوردم دست رد به سینه شون بزنمو گفتم : می یام  بعدشم سر شام هی خوردمو هی پز گوشیه جدیدمو دادم از بس خوشگلو نازه قربونش برم ( سونی اریکسون سی ۹۰۲ خریدم ) . خب دیگه نه اینکه تا حالا گوشی نداشتم و اصلا همین حالاشم همه ی تیرو طایفه مون با پیک اسب سوار از حال همدیگه با خبر میشن ذوق زده بودم دیگه  بعدم به بچه ها گفتم : عزیزان من شماها بودین که منو معروف کردید بزارید پول شامتونو من حساب کنم . اونا هم گفتن : نه این حرفا چیه نیلوفر خانوم ٫ شما دکتری نیلوفر خانوم ٫ شما تاج سری نیلوفر خانوم . خب منم چیکار کنم نمی تونستم که زور زوری حساب کنم ( همه هم شاهدن ٫ مگه نه دوتا گلنازا ؟ مگه نه الناز؟ مگه نه الهام ؟ البته احتیاج به شاهدم نداریما همه ی عالمو آدم می دونن ما خیلی لارجیم ) ... خلاصه که شب خوبی بود و به من که خیلی خوش گذشت .

اینو واستون تعریف کنم . جمعه ای منو ساسا و بهشاد رفتیم جمشیدیه و هی لرزیدیم و راه رفتیم و من دیگه رسما به التماس کردن افتاده بودم که برگردیم ولی این خواهرای گلاب ما که راه رفتن تو برفای پا نخورده رو خیلی دوست دارن زیر بار نرفتن تا وقتی به عینه دهنه صافه منو دیدن و دلشون خنک شد که دهنه نیلوفرو صاف کردیم ٫ راضی شدن بریم ( در ب در ) واسه شام یعنی من عاشق پیتزا فروشیا و رستورانام چون همیشه قشنگترین صحنه های عشقولانه تو اینجاها رقم میخوره و اکثر مردم از این مهم بی خبرن ولی من از اونجا که خوب می دونم و اصولا همه چی رو می دونم همیشه تا از در می رم تو چشم میندازن ببینم کجا از اینا دختر پسرای فشن نشستن می رم میز بغلیشون جا می گیرم  . اندفه هم رفتیم سر میزی که میز بغلیش یه دختر پسر 18 _ 19 ساله ی جینگولی نشسته بودن و ما که اومدیم جلوشون هیچی نبود و معلوم بود تازه رسیدن منم که تا رسیدم اول از همه یه کم صندلیمو کشیدم طرفشون تا بیشتر به حرفاشون تسلط پیدا کنم . از جایی که من نشسته بودم قیافه ی دختره درست جلو چشم بود یعنی این بشر منو کشت بس که چشماشو خمار کرد انداخت بالا . من : وای چه می کنه ، ساسا تو رو خدا برگرد نگاش کن من اگه بمیرمم نمی تونم از این ادا اصولا از خودم در بیارم . بهشاد : الان لازم نداری بالاخره که لازمت میشه داشت می رفت برو جلوشو بگیر بگو یه چند ساعت کلاس خصوصی چشم خمار کردن برات بزاره . ساسا : منم می یام شهادت می دم آی کیوت بالاس زود یاد می گیری  حالا مگه میتونستم دل از اینا بکنم همش رفته بودم تو کف این دختره که کاسه ی چشمش داشت درسته کنده میشد بس که مینداختش بالا بعدشم طاقت نیاوردم واکنشای پسره رو نبینم هی به بهونه های الکی سرمو کج می کردم می رفتم تو بحره پسره که داشت بیهوش میشد یعنی بیشتر داشت ادای بیهوشای دل از کف داده رو در می آورد  و نشسته بود قصه ی روزای عاشقشیشو واسه دختره تعریف می کرد که : ... 13 به در سال 85 تو خیلی برخورد بدی با من داشتی و می خواستم فکرتو از سرم بیرون کنم ولی نتونستم ... حالا از اینور گوشم به اینا بودو از اونور داشتم به ساسا و بهشاد می گفتم که : آره جـــــون خودت تو دو سال فقط به فکر این چشم قشنگ بودی  . ساسا : نیلوفر شروع نکن بزار یه دفه غذامونو با آبرو بخوریم ٫ بعدم پسره هی رفت تو حس هی رفت تو حس تا گفت : به فرزاد گفتم نمی تونم هر جا می رم می بینمش خودشم که نباشه بوش هست ... آقا من که دیگه پخش شدم رو میز داشتم خفه میشدم از زور خنده حالا سرمو آوردم بالا ساسا رو می بینم سرشو گذاشته رو میزو شونه هاشم می لرزه به به هم که داشت اشکش در می اومد . من : ای جان قربونه بوت برم من جیگرتو .. بهشاد : نیلوفر تو رو خدا  . ساسا : اینا اصلا حالیشون نیست ما داریم بهشون می خندیم همچین رفتن تو حس اگه یکی بغلشون بمیره هم نمی فهمن . من : الان از تو حس درشون می یارم و بعد وقتی پسره داشت بی امان خالی هاشو می بست با کناره دستم کارد چنگال جلومو هل دادم پایین و کارد چنگاله شـــــــق افتاد رو زمین کنار پای این دوتا  . پسره که هیچی اصلا سرشم کج نکرد ببینه چی بود و دختره هم یه گوشه چشمی انداخت انگار پشه افتاده کنار پاش . از حال خودمونم که بهتره نگم چون اصلا نمی تونستیم حرف بزنیم بعدم که گارسون براشون یه چیپسو پنیر و دوتا نوشابه آورد تا جا داشت خساست این پسره رو مسخره کردم که بعد از اونهمه ادا و عشقولانه بازی و با اون تیپ و سر وضع زورش می یاد یه کم بیشتر دست تو جیبش کنه .

پی نوشت : امروز پسر دایی جانمان برای گذراندن تعطیلات ژانویه تشریف می آورند وطن و ما خیلی خوشحالیم که تهران نیستیم و نمی رویم فرودگاه و خیلی خوشحالیم که تهران نیستیم و در مهمانی هایی که به همین مناسبت برگزار میشه نمی تونیم شرکت کنیم و اصولا خیلی خوشحالیم که تهران نیستیم و خدا پرتمون کرده اینجا و خیلی خوشحالیم که امتحانات این هفته مان را بی هیچ شک و شبه ای - O - خواهیم شد و خیلی خوشحالیم که اینقدر خوشبختیم و دعا می کنیم که خداوند گوشه ای از این خوشبختی ها را نصیب شما گرداند الهی آمین یا رب العالمین .

پی نوشت : اگه میخواین در مورد جشن بیشتر بدونید و ببینید برید اینجا .