سلام

دیروز مامانم تلفن زد گفت : سونیا ( دختره دختر دایی م ) استرس داره زنگ بزن بهش یه کم دلداریش بده . آخه سونیا امسال کنکوریه و از پارسالم داره میخونه  منم از همون پارسال گفتم از حالا خیلی زودها ولی کسی که به حرف من گوش نمی کنه دیگه مامانم که اینجوری گفت کلی دلم براش سوخت و یاد روزای پشت کنکوری خودم افتادم بعدم شونصد هزار تا جمله ی انرژی بخش تو ذهنم آماده کردم زنگ زدم بهش و همین که گوشی رو برداشت گفتم : سلام سونیا جون خوبی ؟ سونیا هم با صدایی که از شادی کم مونده بود به من بگه برو کنار بچه بزار باد بیاد گفت : سلامممم مرسی چه عجب و ... من : چیکار می کردی ؟ سونیا : داشتم تلویزیون نگاه می کردم چه خبر ؟ حالا هر چی حرف می زنم بلکه یه علائمی از استرس تو وجود این دخترظاهر بشه می بینم نخیر خبری نیست که نیست تا حرف از آزمونای سنجش شدو گفتش دفه ی قبلی که ترازم اومد مامانم بهم گفت این چیه و تو هیچی قبول نمیشی  ... و بر ما روشن شد اونی که استرس داره سونیا نیست و مامانشه و بنده بهتر بود با دختر دایی جانم صحبت می کردم یادمه دو روز که به کنکور خودم مونده بود مامانم بهم گفت : دیشب فرزانه ( دختره دوست مامانم که همسنه خودمه ) از بس حالت تهوع داشته بردنش اورژانس و مدام تب و لرز داره و اینا منم که دلسوز آنی زنگ زدم ببینم چشه و دیگه اونقدر غرق شدیم تو حرف زدن که تا به خودم اومدم دیدم هی اون میگه : نیلوفر استرس نداشته باشی ها من مطمئنم تو رشته ای که میخوای قبول میشی و هی من میگم : نه بابا استرس واسه چی امسالم نشد سال دیگه بعدم کاشف به عمل اومد که مامانشه که شب تا صبح خواب نداره و میشینه دعا میخونه و پلک نمی زنه تا مبادا کتاب از دست این دختر بیافته ... نمی دونم والا مامان خودم که اصلا اینجوری نبود و شایدم اگر بودو همش با این کارا می رفت رو اعصابه من الانه کاردانی کنه شناسی دار قوز آباد درس می خوندم .

و اما من الان اینجوریم  . می دونین واسه چی ؟ معلومه که نمی دونین ، عمرانم اگه بتونین حدس بزنین . بله دیگه امروز خواهرای گلاب ما تشریف می آرند پیش ما . یوهــــو وای انقده خوشحالما که حدو حساب نداره  آخه خیلی وقت بود می خواستن بیان بعد هی برنامه هاشون با هم هماهنگ نمیشد یا ساسا کار داشت یا بهشاد ٫ این چند روزم از شونصد هزار سال قبل دنبالش بودن تا جور کردن با هم بیان . دیگه منم هی اصرار و خواهشو تمنا که از پنجشنبه بیاین ولی ساسا گفت : نه شنبه امتحان داری چشمت به ما بیافته درس نمی خونی . آخی بچه م فکر می کنه من اینجا از صبح تا شب نشستم گوشه ی خوابگاه کتاب و جزوه خوری می کنم حالا از شانسه اینا خوابگامونم خالیه خالیه و بیشتره بچه ها رفتن خونه هاشون واسه فرجه وقتی ام که بهشون گفتم : خواهرام این هفته می یان اینجا انقدر نارحت شدن که نمی بیننشون آخه بس که این دوتا از صبح تا شب دویست مرتبه به من زنگ می زنن همه می شناسنشون دیگه منم از دیروز تا حالا هی این کتاب دستمه هی می رم از این تخت به اون تخت می افتمو هی نمی خونم از بس فکرم می ره پی این چند روز که کجاها بریم و چقده خوش بگذرونیم اصلا ما سه تا تو انفردای هم باشیم بهمون خوش می گذره وای به حال اینکه بخوایم بریم گردش های شمالی  . هوا هم شکر خدا امروز خیلی خوب شده خدا کنه تا دوشنبه که هممون با هم بر می گردیم تهران همین جوری خوب بمونه ... بله دیگه گفتم اگه این چند روزه یهویی غیبم زد نگران نشین بدونین دارم خواهر داری می کنم مادر .