چهار گانه
سلام
کی بود می گفت من برم تهران هر روز آپ می کنم ؟ کی بود ؟ من بودم ، واااا من بودم ؟ چه حرفا من نبودم که .. اون یه نیلوفره دیگه بود . من سرم بره حرفم نمی ره . آره ما اینیم به قول یکی از هم دانشکده ای هام که برام کامنت گذاشته بود یه دانشگاه .. هستو یه نیلوفر . بله دیگه کم کم دارم پله های معروفیت و محبوبیتو طی می کنم و می رسم به اوج ، خواستم بهتون گفته باشم از حالا تو فکر امضا و اینا باشین
.
1) با ساسا و بهشاد ( به به سابق ) نشستیم حرف می زنیم بعد ساسا یه دفه میگه : نیلوفر یادت باشه تا اینجایی یه روز بریم امامزاده صالح نذر دارم . من : از کی تا حالا ! ( آخه ساسا زیاد اهل نذر و نذورات نیست ) . ساسا : برا امتحانای تو نذر کردم قبول شی پول بندازی تو ضریح . من : باز نذر پولی برا من کردی چقدر بهتون بگم من ندارم از این نذرا برا من نکنین
. ساسا : 1000 تومن کردم نداری ؟ من : نه ندارم 100 تا تک تومنم ندارم . بهشاد به ساسا میگه : چونه نزن نداره نـــــــــــداره . ساسا : بیا بریم خودم دم درش 1000 تومن بهت می دم برو بنداز تو ضریح . من : نمی دونم نذر خودته خودتم باید جمو جورش کنی . ساسا : 100 تا صلواتم نذر کردم . من : نکنه اونم من باید بفرستم ؟ ساسا : نخیر شما فقط از اونجا هر روز زنگ بزن تنو بدنه ما رو بلرزون که می افتم می افتم ما هم که یه عمره بدهکار شمائیم عادت کردیم به عرایضتون . من : خوبه که عادت کردین . ساسا : نیلوفر خیلی پررو شدیا . من : اونو که بودم
. ساسا : پررو تر شدی .
2) با بهشاد رفتیم پیش یه خانومه که فال قهوه می گیره ، دیوونه بعده اینکه کلی ما رو سرکیسه کرده برگشته میگه : نیمه ی اول ساله دیگه ازدواج میکنی . فکر کنین مزخرف گویی تا کجا آخه البته حالا شما یه پیش زمینه ی ذهنی داشته باشین اگه یه دفه اومدم تو این وبلاگ طرز تهیه انواع و اقسام خورشت های ایرانی و فرنگی و سفره آرایی و گل چینی رو یاد دادم بدونین از کجا داره آب می خوره . اووه مامانمینا
.
3) کتاب " صد سال تنهایی " رو دست گرفتم البته وقتی دبیرستان بودم نصفشو خوندما ولی اونموقع ازش خوشم نیومد اما الان مفاهیمشو یه مدل دیگه می گیرم . چقدر سنو سال روی فکر و نگاه آدم تاثیر می زاره حتما اگه 10 سال دیگه هم دوباره این کتابو بخونم نکته هاییش برام پر رنگ میشه که الان اصلا به چشم نمی یاد .
4) بهشاد می خواد هفته ی دیگه یه روز بره اصفهان اصل مدرکشو از دانشگاشون بگیره بهش گفتم : با بابا حرف می زنم بزاره خودم ببرمت . بهشادم گفت : نه بابا هیچ وقت نمی زاره . گفتم : کاری نداره که جاده ی تهران _ اصفهان نه کوه داره نه گردنه ، صبح راه بیفتیم 10 اونجاییم تا کاراتو بکنی میشه 3 همون موقع ام راه می افتیم که شبو تهران باشیم
. شب که بابا جونم اومد شروع کردم با آبو تاب براش توضیح دادن که بزاره یه روز با بهشاد بریم تا اصفهانو برگردیم . بابا هم فکر کرد منظورم اینه که با اتوبوس بریم گفت : برو خیلی هم خوبه یه گشتی ام می زنین . من : نه می خوام با ماشینه خودم برم ... و بابا جان ترجیح داد حتی یه نگاهم بهم نندازه چه برسه به اینکه بخواد جوابمو بده . بله همین کارا رو می کنن که بچه ذوق ِ درایوریش کور میشه دیگه .