سلام

میخواستم همون شنبه که رفتم نمایشگاه بیام بگم چی شد ولی وقت نکردم ، اصلا وقتایی که می یام تهران انقدر زود میگذره انقدر زود میگذره که تا میخوام به خودم بیام که چی شد می بینم که تموم شد و باید برگردم شمال حالا اشکال نداره مثلا الان شما فکر کنین که شنبه شبِ  .

ما از اون هفته با محبوبه و ترانه ( دوستای دبیرستانم ) و ریحانه ( هم دانشگاهی محبوبه ) قرارمونو گذاشته بودیم واسه شنبه صبح ساعت 10 ، منم که آن تایــــــم دقیقا سر ساعت 10 کجا بودم !! اگه گفتین ؟! نخیر درست حدس نزدین من ساعتِ 10 آرایشگاه بودم و فقط دلم به این خوش بود که رو حسابِ شناختی که از خودم دارم از شبِ قبلش به محبوبه ینا گفته بودم که اگه من دیر رسیدم شماها معطل من نشیدو برید کتاباتونو بخرید تا من بیام .. دیگه تو آرایشگاه بودم که ترانه اس ام اس پشت اس ام اس که کجایی و کی می رسی ؟ منم اس ام اس پشت اس ام اس که نیم ساعتِ دیگه و این نیم ساعتا گذشت و گذشت تا شد ساعت 12:30  البته همه ی دیر رسیدنمم تقصیر خودم نبود تقصیر شلوغی راه هم بود .. این ملت که قربونشون برم انگار قسم خوردن همه جا با ماشین شخصیشون برن دقیقا از بالای میدون نیلوفر ( اسم رو دارید که ) کیپ به کیپ ماشین پارک کرده بودن تا دم در مصلا و خدا می دونه من با چه بدبختی ای رسیدم جلو در و حالا مونده بود رسیدن به محل قرار با بچه ها که تو اون شلوغی اشکِ آدمو در می آورد .. اصلا انگار نه انگار که شنبه بود ، من موندم پنشنبه جمعه چی بوده ، راه می رفتی می خوردی به یه نفر دیگه بعدم به قول یکی از دوستام بعضیا فکر می کنن ایام نمایشگاه یعنی بزرگترین پیک نیکِ سال ، بلند میشن بساط چایی و زیر اندازو کاسه بشقابشونو جمع می کنن و یا علی مدد ، کجا بریم بهتر از نمایشگاه ! همچینم ولو میشن رو سبزه ها و می خورنو هرو کر می کنن که آدم یه لحظه فکر می کنه اینجا پارکِ و خودشه که اشتباهی اومده بعد حالا جالبیه قضیه می دونین کجاس ؟! اینجاس که دو قدم اونورتر یه بنده خدایی واستاده به یه بنده خدای دیگه که شونصد کیلو کتاب دستشِ و اصلا تو فکر مقنعه و مو و این حرفا نیست میگه که : عزیزم اون روسریتو بکش جلو ، چرا ؟ چون شان و ابهت بزرگ * ترین رویداد فرهن * گی کشور حفظ بشه . خدایا شکـــــــــــــرت .

خلاصه که ترانه و محبوبه و ریحانه قبل از اینکه من برسم بیشتر سالنا رو رفته بودن .. منم که از اول هیچ کتاب غیر درسی نمی خواستم چون ساسا و بهشاد انقدر کتاب دارن و میخرن که اگه واسه یه سال هر روزم یه دونه شو بخونم بازم یه عالمه ش می مونه ، من فقط کتابای تخصصی برا دانشگاهو می خواستم که اونم یه راست با بچه ها رفتیم سالن ناشرانِ دانشگاهی و خریدمو کردم بعدم انقدر که دلم برا این دوتا بچه ( محبوبه و ترانه ) تنگ شده بود که بیخیال کتاب شدیمو رفتیم رو دورِ حرف زدن و تعریف کردن از اینور اونور .. فکر کنین ما فقط سال اول با هم همکلاسی بودیم بعد این دوتا نامردی کردنو رفتن ریاضی ولی من اومدم تجربی و این شد که الان محبوبه مهندسی شیمی تهران میخونه و ترانه ریاضی فیروزکوه ، منم که همه ی عالمو آدم می دونن که چی و کجا می خونم  خلاصه که خیلی خیلی رفع دلتنگی کردیمو تا جا داشتیم خندیدیم . بعد از نمایشگاهم با اینکه می دونستم محبوب جانم امتحان داره رفتم خونشون البته قبلش گفتم : نیامو اینا ولی خودش گفت : نه از صبح پاشدم اتاقمو تمیز کردم باید بیای .. منم که کاملا درک می کنم این تمیز کاری چه ستمیه برا اینکه محبوبه خوشحال شه که اتاقِ تمیزشو دیدم رفتم چند ساعت خراب شدم رو سرش  . خیلی خیلی روحم با شنبه ای که گذشت تازه شد .. خوشحالیم .