خاطرات
سلام.
بار و بندیلم رو جمع کردم . امروز ساعت ۵:۳۰ بلیط دارم
هیچی هم درس نخوندم اصلا مهم نیست پس شب امتحان رو واسه چی گذاشتن ؟! ولی خب مهم اینه که من شب امتحان زودتر از هر شب می خوابم . امسال اولین سالی بود که تاسوعا عاشورا بیرون نرفتم . هوا سرد بود و هر کاری کردم بهشاد راضی نشد تو این سرما از بغل شوفاژ تکون بخوره
ساسا خانوم هم که شبای محرم بیرون تشریف نمی آرن . هر چی هم به بابام گفتم ماشین بده نداد . گفت ترمزش خرابه چون من سابقه ی ترمز بری دارم
فکر کرد اگه اینجوری بگه از خیر ماشین می گذرم . من نمی دونم چرا بابام هنوز به رو دار بودن بچش پی نبرده
؟! من : اشکال نداره یه بار ترمز بریدم دیگه نمی ترسم می دونم چی کار باید بکنم . بابام : نه من خودم می ترسم یهو خدای نکرده بلایی سرت بیاد البته من این موها رو که تو آسیاب سفید نکردم
می دونم اینا بهانه ست . شبای محرم دوست نداره ماشین دست من بده . حالا چرااااا ؟! من که سر در نمی آرم
این چند تا خط رو که نوشتم یاد ۲ خاطره افتادم :
۱) اولی مربوط می شه به سال قبل که کلاس کنکور می رفتم . یه روز شاد و خوشحال طبق معمول هر روزی که کلاس داشتم از ۳ ساعت قبل حموم کردم و آرایش کردم
و ماشین رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون . پشت چراغ قرمزشیشه رو داده بودم پایین وداشتم از آهنگ انریکه ی
ماشین کناری فیض می بردم
که بوی خوب لاستیک ماشین اومد . این جور مواقع می گن لنت ماشین خالی کرده منم که عادت ندارم بد فکر کنم
با خودم گفتم مهم نیست واسه ی ماشین کناریه . شیشه رو دادم بالا و اصلا به روی مبارک نیاوردم که ممکنه برای ماشین خودم باشه . نزدیکای آموزشگاه هنوز احساس می کردم بوی لاستیک داره می یاد . رسیدم سر پیچی که باید دور می زدم پام رو گذاشتم رو ترمز که آروم آروم سرعت رو کم بکنم دیدم پام تا کف ماشین رفت ولی سرعت کم نشد . گفتم خب اشکال نداره
یه بار دیگه ترمز می کنم ولی بازم نگرفت . این جا بود که یه لحظه احساس کردم دارم می ترسم گفتم بسم لله خدایا من آرزو دارم من جوونم این تن بمیره من رو تا دمه آموزشگاه سالم برسون نمیرم یه وقت
حالا داشته باشین دود از چرخ عقب بلند شده بود و من نمی دونستم به چی باید فکر کنم
خلاصه هی ترمز رو فشار می دادم که خدار رو شکر یه خورده می گرفت و من با اون دود و بو و بی ترمزی ماشین رو رسوندم دمه آموزشگاه
کلاس من توی خیابون و ز ر ا بود .. روزای ۴ شنبه ظهر اون خیابون به اضافه ی همه ی فرعیاش پر ماشین می شه منم که پارک کردن بلد نیستم و باید حتما یه زمین فوتبال گیر بیارم و ماشینم رو بذارم . این زمین فوتبال پیدا کردن هم ۲۰ دقیقه وقت می گرفت و مستلزمه این بود که من اون خیابون رو ۲۰ بار دور بزنم که با اون وضعیت محال بود . بازم خدار رو شکر تو اولین فرعی به اندازه ی ۳ تا ماشین جا بود و من ماشین رو پارک کردم و خاموش کردم و ترمز دستی رو کشیدم ولی خب بدشانسی که یکی دو تا نبود خیابونه شیب داشت و ماشین وای نمیستاد واقعا شوکه شده بودم
داشتم می خوردم به ماشین جلویی که فرمون رو پیچوندم و ماشین رو انداختم تو جوب
خلاصه پیاده شدم دیدم دور چرخ عقب پر دوده
از این که سالم رسیده بودم یه نفس عمیق کسیدم
و زنگ زدم به بابام که بیاد و ماشین نو و سالمش رو ببره تعمیرگاه .
۲) اتفاق دوم مربوط می شه به وقتی که اول دبیرستان بودم . اون سال محرم با عید هم زمان شده بود . خالمینا خونمون بودن و بابام و شوهر خالم رفته بودن بیرون . من و بهشاد ساعت ۱۰:۳۰ لباس پوشیدیم که بریم دم خونه قبلیمون
( من توی همین محلی که الان هستیم به دنیا اومدم فقط خونمون رو ازشرق محل آوردیم غرب ) هر چی مامانم گفت دیر وقته ما گفتیم نه
.خاله جونم : ولشون کن مگه خودمون رو یادت نیست شبای عاشورا تا صبح بیرون بودیم . محرمه محل ما خیلییی معروفه حتی همسایه های قدیمی که از این جا رفتن برای این روزا حتما می یان
. پیاده رفتیم تا دمه خونه قبلیمون . اون قدر هم دسته ی اوجا بزرگه و قشنگ می خونه که تا زنجیر زدنشون تموم نشه و نرن تو تکیه هیچ کس دل نمی کنه و نمی ره . تا ساعت ۱ ما اون جا موندیم .به خیال این که همه ی خیابونا شلوغه . وقت برگشتن خیابونا رو این قدر خلوت ندیده بودم تمام تکیه ها خاموش شده بودن نه ماشین تو خیابون بود نه آدم . من و بهشاد که از خودمونم دیگه می ترسیدیم
. سر راهمون یه کله پزی بود که چراغش روشن بود. خوشحال شدیم از این که یه روشنایی پیدا شده
که یهو یه مرد سبیل کلفت از اون مدلای مردای قدیمی از تو کله پزی اومد بیرون . بلوز تنش نبود . من که حتی نمی تونستم جیغ بزنم
رفتیم اون ور خیابون و رسیدیم به یه پیچی که بایدمی پیچیدیم سمت چپ ( نزدیک خونمون بودیم ) یهو یه آقاهه که با سرعت می اومد جلومون سبز شد و سیگار هم دستش بود از برقی که سیگار می زد من و به به فکر کردیم چاقوه . این جا بود که دیگه نتونستیم خودمون رو نگه داریم و یه جیغ بنفش کشیدیم
و تا دم خونه دویدیم حالا تا این جاش یه مشکل بود خونه رفتن یه مشکل بدتر
میدونستم که الان بابام منتظره تا سرمون رو بیخ تا بیخ ببره
به این امید که خالمینا هستن و بابام هیچی نمی گه رفتیم تو . دیدم مامانم آب قند به دست نشسته و ساسا که معلوم بود حسابی زیر آبمون رو زده داره شونش رو می ماله و بابام هم که دست و پاش داشت می لرزید . من و بهشاد :
بابام : همه جا رو دنبالتون گشتم تا ساعت ۲ کجا بودین
؟ من و بهشاد با ترس : بخدا همین تکیه بالایی بودیم . بابا : من یه ساعته اون جام پس چرا ندیدمتون ؟ ما : نمی دونیم . ساسای موذی :
بابا اینا همش تقصیره نیلوفره
بهشاد این قدر کله شق نیست که تا این موقع بیرون باشه . بابام : یعنی چی مگه بهشاد بچه س
؟ ساسا : نه بابا این نیلوفر به یه چیزی پیله کنه ول نمی کنه من می دونم به زور بهشاد رو برده . منم تو دلم داشتم براش خط و نشون می کشیدم که مگه دستم بهت نرسه خلاصه خالم میونه رو گرفت که کار به جاهای باریک نرسه . اون شب هم به خیر گذشت و من و بهشاد بچه های حرف گوش کنی شدیم
( یعنی واقعا می شه من یه روز حرف گوش کن بشم ؟ )
خب دیگه خیلی زدم به خاکی
اتفاق بعدی هم ماله همین چند روزه پیشه . می دونید چیه نزدیک بود پام به کلان ت ری وا شه و پ رون ده دار بشم . یکشنبه گذشته به خاطر همین بازیه (عکسی از مکان مطالعه) باید می رفتم یه کابل واسه موبایلم می خریدم چون چند ماه پیش کابل موبایلم رو گم کردم و هر چی هم دنبالش گشتم نبود که نبود . یکشنبه بعد از ظهر به ساسا گفتم پاشو بریم بیرون یه کابل بخرم و ساسا هم با هزار ناز و ادا و غرغر
که الان هوا سرده و زمین لیزه و .... حاضر شد . خونه ی ما نزدیک یه مرکز خرید معروفه که از خونمون تا اونجا پیاده حدوده یه ربع راهه و همیشه این راه رو پیاده می ریم ولی اونروز بس که هوا سرد بود ماشین سوار شدیم و جلوی در پاساژ موبایل فروشی از ماشین پیاده شدیم
همین که کرایه رو حساب کردیم دیدم یدونه از این ماشین های گ ش ت بزرگی که مت خلفین بزرگ اجت ماعی رو تهش می ریزن یه کم جلوتر واستاد و یه آقایی سرش رو از شیشه بیرون کرد ( البته فقط سرش که نبود تا کمر خم شده بود اونقدر که گفتم الان پرت می شه از ماشین بیرون ) و بهمون اشاره داد که بیاین اینجا یعنی بگم مردیم
. ساسا که گفت : بدبخت شدیم
. من تند تر از ساسا رفتم جلوی ماشینشون و بعد در عقب باز شد و یه خ واه ر پشمالو
یه نگاه به بوت و شلوار کوتاهم انداخت و گفت : خانوم این شلوارتون ( از وقتیکه شنیدم کسائیکه شلوارشون رو داخل بوت بکنن می گیرن
عمرا اگه همچین کاری بکنم شلوارم روی بوت بود فقط کوتاه بود ) هنوز جمله ش تموم نشده بود که ساسا رسید و زنه همینکه چشمش به کاپشن ساسا افتاد اصلا من رو فراموش کرد و رو به ساسا : خانووووووم این کاپشنتون خیلی کوتاست . ساسا : خونمون همین خیابون کناریه
چند دقیقه اومدیم برای موبایلمون وسیله بخریم و برگردیم . خانومه تازه چشمش به صورت معصوم و مظلوم ساسا افتاد که قدرتی خدا یه چیکه آرایش هم نداشت و انگار خودش خجالت کشید که به همچین آدمی فقط به خاطر اینکه کاپشنش یه وجب بالای زانوشه حرف زده . خانوم ( با لحن خیلی ملایم ) : باشه خانوم اصلا کاپشنتون مناسب بیرون نیست . ساسا : بله دیگه خارج از منزل نمی پوشم
(حالا بگو خارج از منزل نمی پوشی پس می خوای داخل منزل بپوشی) . خانومه : جناب سرهنگ چی کار کنم ؟ سرهنگ : موردی ندارن می تونن برن . خانومه : می تونید برید ولی دیگه اینجوری تو خیابون نیاین و ما در عرض چند دقیقه مردیم و زنده شدیم
البته من که نه ساسا فشارش افتاده بود و می گفت : اصلا برا خودم نگران نبودم چون درسم تموم شده ولی اگه با هم می رفتیم کلان تری و برا تو پ رون ده درست می کردن چون دانشجو هستی خیلی برات بد می شد و تا یه عمر باید تاوانش رو پس می دادی ولی خداییش اینا اونقدر هم که من تعریفشون رو از دوستام شنیده بودم که خیلی بد حرف می زنن و بی تربیتن
و .... هم نبودن یعنی با ما که خیلی مهربون بودن . البته در اینجا لازمه ذکر کنم که ساسا فقط قیافه ی مظلوم و معصومی ولی درونن خیلی زبل و همه فن حریفه و یه زبونی داره که هیچ بنی بشری از دستش در امان نیست
.
دیگه داره دستم می شکنه . ببخشید که طولانی شد واسم دعا کنین امتحانام رو خوب بدم . این ۳ هفته آپ نمی کنم ولی حتما بهتون سر می زنم .
راستی از چیزایی که بالا نوشتم یه وقت فکر نکنین بابام جلاده ها . بابا به این گلی هیچ کس نداره فقط خودم دارم .
فعلا بای بای