سلام

دیروز ظهر کمی نانِ خُــرد شده ریختم در بالکن برای گنجشک ها . خودم اما زود پریدم پشت در شیشه ای و کمین کردم ... هی با خودم می گفتم میشود امروز همین حالا فقط همین حالا ، گذر یک گنجشک به اینجا بیافتد ، که نان ها را ببیند ، که بخورد ... حس خوبی بود ، آرزو داشتنِ لحظه ای ... آخ اگر آن گنجشک می آمد و خوردنش را می دیدم انگار کن که دنیا را به من داده اند ... دیگر من چه می خواستم از خدا ... می خواهید باور بکنید می خواهید نه ولی در آن لحظه تمام دنیا برای من جمع شده بود در غذا خوردن یک گنجشک که برآورده نشد ... مهم نیست مثل همیشه .

شب روی مبل ولو بودم و فکر می کردم به خودم ... به اینکه چقدر خوشبختم ، به اینکه لذت های کوچک را که دیگران نمی بینند چقدر برای خودم بزرگ می کنم ... این بزرگ دیدنِ کوچک ها هم هنری ست ، باور کنین .

من خوشبختم ... با خودم که رودروایسی ندارم خوشبختم ... فعل و فاعل زندگیم رو میشناسم ، بین خودمان باشد یک وقت هایی هم زندگیم قافیه و ردیف دار میشود که آن را هم خوب میشناسم ... بلدم غرقِ در زمان به جلو یا عقب نروم ... بلدم که افسار ثانیه هام رو به دست بگیرم تا رم کرده پرت در گذشته یا آینده ام نکنن ... بلدم که با تیریک تیریکِ ثانیه ها جلو بروم ... بلدم که در حال کیف کنم ... من زندگی کردن را بلدم .

وقتی زندگی برایم ساز ناکوک میزند ، من برایش ناکوک می رقصم ... انقدر ناکوک می رقصم که هم خودم از خنده ریسه می روم هم او خجالت میکشد و کمی کوک می زند ... همان کَـمش هم غنیمت است آنهم در این دنیایِ ناکوک .

زندگی را در مشت هایم می گیرم و لبخندی می زنم به پهنای صورتم ...

همیشه لبخند می زنم ... هزار حرف بی مزه می شنوم و لبخند می زنم ... هزار جای کسل کننده می روم و لبخند می زنم حتی در غروب های زمستانِ یکی از شهرهای شمالی هم لبخند می زنم ... لبخند می زنم تا یک وقت زندگی دلگیر نشود از تلخی هایم ، که اگر بشود می دانم که بدجور مچاله ام می کند زیر نُت های کج و کوله اش ، که اگر بشود می چکد از لا به لای مشت های گره خورده ام ... وای از آن روزی که بچکد ... وای ...

اگر بچکد دیگر مگر میشود جمعش کرد به همین راحتی ها ! نه نه حتی فکرش هم سخت هست ... من زندگی را محکم در مشتم می گیرم و لبخند می زنم ... محکمه محکم می گیرم و لبخند می زنم ...

من رو می تونید اینجا هم بخونید .