سلام

۱ ) چمدونامو ولو کردم وسط هال ... بابا : اینا رو زودتر جابجا کن یه کم اینجا خلوت شه . من : باشه ... بابا میره و بر می گرده اما من همچنان سرم تو مجله س بنابراین خودش چمدونا رو از وسط هال میکشه کنارو یه نگاه به من میندازه ، دست میزاره رو چمدون اولی میگه : نیلوفر تو این چیه ؟ من : لباس ... دست میزاره رو چمدون دومی میگه : این یکی ؟ من : لباس ... دست میزاره رو چمدون سومی میگه : این یکی ؟ من : لباس ... بابا از دست بردن رو بقیه ی چمدونا ناامید میشه میگه : تو زندگیت باید کتاب باشه ، دانشجو رو با کتاب می شناسن نه با لباس .

حیف که بابا فکر کرد بقیه ی چمدونامم لباسه و جلسه ی پرسش و پاسخ رو ادامه نداد وگرنه متوجه میشد که چمدونِ بعدی کیف و کفشه و چمدون بعدی وسایل تزئینیِ خونه بعد اونوقت حتما فکر نمی کرد من همه ی زندگیم فقط لباسه  

۲ ) خونه م بگی نگی داره شبیه خونه میشه البته هنوز راه زیادی مونده تا شکل گیریِ نهاییش فعلا که تلویزیونم رو زمینه و همون پرده یِ تیکه پاره ی مستاجر قبلی رو پنجره س ... فکر کنم تا این خونه بخواد خورد خورد درست بشه منم خورد خورد از بین می رم .

۳ ) وسط کلاس پاتولوژی استاد برای تلطیف روحیه ی دانشجویان گرام می زنه رو شبکه ی آشپزی و برامون کلی از طریقه ی ماست بندی میگه ... اولش کلاس میره در سکوتِ بی سابقه ای که از بچه های سخنور و شروره ما بعیده ولی بعد کم کم همه از شوک حرفایی که دارن میشنون در می یانو یه راست میرن تو گوش همدیگه و نطقشون باز میشه ... منو رفقامم شروع می کنیم به پچ پچ کردن و خندیدن ( آخ که چقدر دلم واسه این خنده های الکیِ سرکلاس تنگ شده بود ) ... استاد هی میگه : خانوما که قرار ازدواج کنن گوش بدن بعدا بلد باشن چی کار کنن !! یعنی حق دارین بیاین بگین نیلـــوفر تو اصلا واسه چی داری درس می خونی ؟! برو ماستتو ببند !! ... آخه استاد جان شما که داری تو یه کلاس مختلط آموزش میدی حداقل بگو خانوما و آقایونی که قراره ازدواج کنن گوش بدن یا بگو همتون که قراره ازدواج کنین گوش بدین ... قرار نیست این پسرا تا آخر عمر عذب اقلی بمونن که استاده من یا قرار نیست این پسرا فقط جراحی کنن که استاده من !! ... بله حداقلش اینه که اگه اینجوری بگید دیگه اینا هرهر به ما نمی خندن .    

۴ ) ۹۰ درصده مردمان "یکی از شهرای شمالی" در کنار ویژگی های مثبتِ اجتماعی ـ رفتاری ای مثل فرهنگ آزاد و راحتی که دارند ، به شکل بارزی خوش برخورد و با محبت هم هستند . همین صابخونه ی من انقدر بهم لطف داره که من گاهی واقعا شرمنده میشم ... بارها پیش اومده از دمِ در زنگ خونمو زدن که داریم می ریم خرید اگه چیزی می خوای بگو برات بخریم و ده بار پرسیدن که همه چی تو یخچالت هست ؟! نون نمی خوای ؟! و این حرفا ، هر چقدرم میگم خیلی ممنون خودم خریدم باورشون نمیشه که نمیشه میگن تعارف می کنی ... یا اینکه برام غذا می یارن بالا و منو از زحمت پخت و پز نجات میدن . دیشب که یه غذای شمالی برام آورده بودن اصلا نمی دونستم اسمش چیه ولی خیلی خوشمزه و لذیذ بود ، می خوام اندفه که خانوم صابخونه مو دیدم طرز پختش رو بپرسم برا خودم درست کنم ... خلاصه که من از اکثر مردمان این شهر جز خوبی و محبت چیزی ندیدم ، من که ازشون راضی ام ایشالا خدا هم ازشون راضی باشه                 

۵ ) دوباره این پستای شماره بندی و مختصر مفیدِ من شروع شد .