ضایع گی
مکان : تهران
زمان : هفته ی آخر شهریور ۱۳۸۸
با یه گروه از دوستام قرار گذاشتیم واسه ناهار بریم بیرون و از اونورم گردش و تفریحات سالم . منم با یکیشون که از بقیه صمیمی ترم از چند روز قبلش هماهنگ کردم که صبح اونروز بیاد دنبالم تا با همدیگه بریم سر قرار ... مامانمم از اینور تا می بینه که قراره تنبلی رو کنار بزارم و صبح از خواب بیدار شم ( آخه من همیشه تابستون تا لنگ ظهر خواب بودم ) اصرار اصرار که اول برو این آزمایش خونِ تو که یه عمره دکتر داده بده بعد بــِـرس به دوستات .
صبح اونروز سوار بر ماشین دوستم اول آدرس آزمایشگاه دوستِ بابامو دادم بهش که بره اونجا و اونم غرغر که اینکه تو مسیرمون نیست بزار بریم یه جا سر رامون که گفتم نه چون اینجا منو میشناسن پول ازم نمی گیرن و منم نه اینکه برا قرون قرونِ این پولا عرق جبین ریختم اینه که دلم نمی یاد الکی خرجشون کنم حتی اگه به قیمتِ خونم باشه ( اینجا باید کلا بودین و قیافه ی دوستمو می دیدین که چه جوری کوبید به پیشونیش ! )
جلو دره آزمایشگاه دوستم دیگه پیاده نشد و نشست تو ماشین گفت زود بیا ... داخل آزمایشگاه همزمان با ورودم خانومای پذیرش که منو از بچه گی می شناختن بلند شدن و تند تند حالِ بابا و مامانو همه ی آبا و اجداده خدابیامرزمو پرسیدن و انقدر وراجی کردن که توجه همه ی کسایی که واسه آزمایش اونجا وایساده بودنم بهمون جلب شد .
برا اینکه زودتر از اون خراب شده بزنم بیرون یدفه وسط اونهمه حال و احوال رفتم سر نمایش همیشگی ...
من : چقدر تقدیم کنم ؟! خانومه پذیرش : خواهش می کنم قابلی نداره ... و اینجاس که نمایش شروع میشه به این قرار که من می خوام الا و بلا این پول بی زبون رو بدم و اونا سوگند می خورن که ما بمیریم و بمونیم از دختره آقای ... ( بابام ) پول نمی گیریم و دکتر بفهمه نارحت میشه و یه سری تعارفجات که من بمیرمو تو بمیری اصلا حرفشم نزن ، راه نداره هیچ جوره ... در پایان نمایشم من نارحت و مغموم پول رو مثل همیشه میزارم تو کیفمو میگم : یه کاری می کنید از این به بعد برم یه آزمایشگاه دیگه و اونا میگن : آزمایشگاه خودتونه این حرفا چیه و من لبخند می زنم و اونا هم احتمالا تو دلشون میگن آره جون خــــودت ... و هر دفه این نمایش تکراری تکرار میشه .
با وجوده تکراری بودنش و علم به اینکه از اولم می دونستم پولی بابت آزمایش از جیبم کسر نخواهد شد ولی بازم ته دلم خوشحال شدمو گفتم : هستن آقای دکتر ؟! یکی از خانوما گفت : نه هنوز نیمدن شما تشریف داشته باشین و همزمان دستشو رو هوا تکون داد و به پشت سرم اشاره کرد یعنی همونجا بشین ... منم نگاه نکرده سریع خواستم که بشینم نتونستم تعادلمو حفظ کنم و تالاپ ولــو شدم کف زمین ... با اونهمه النگ و دولنگ پخش شدم روی زمین ... یه آن فهمیدم اونجا که دارم می شینم صندلی نیست و صندلی اون کنارشه ها ولی دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با موزاییک یکسان شدم ... چند نفر از مردم غش غش خندیدن ... احساس ضایع شده گیِ سوزناکی از اعماق وجودم زبانه کشید ... خانومای پذیرش یه بند میگفتن : ای وااااای !! ... مثل این ضایع های به خاک مالیده شده می خندیدم ! همیشه اینجور موقع ها خجالت و خنده م جوری قاطی میشن که نمی دونم از زوره خجالته که می خندم یا می خندم که کمتر خجالت بکشم !! ... خانومای پذیرش می خندیدنو میگفتن چی شدددد خانوم دکتر ؟! ... دلم می خواست خفه شون کنم ... گفتم : چیزی نشد فکر کردم به اینجا اشاره کردین اینجا صندلیِ !! ... همه چشم شده بودنو با نیش دو متریشون به من نگاه می کردن حتی دیوارا هم داشتن بهم می خندیدن ...
بعد از آزمایش خانومه پذیرش گفت : منتظر نمی مونین دکتر بیاد ؟! گفتم : نه سلام برسونید و دِ فرارررر ...
تو ماشین قهقهه می زدمو واسه دوستم تعریف می کردم ... حالا هی من بخند هی اون بخند ... من که اشکم در اومده بود و دوستمم می گفت : اَ اَااا کاش باهات می اومدم صحنه رو از نزدیک می دیدم و بعد عین این خُلا یه سره می گفت عجب صحـــــــنه ای از دستم رفتا و ادای منو ندیده در می یاورد که حتما وقتی تالاپ ولو شدی کف زمین قیافه ت این شکلی شد و هی چشما و لب و لوچه ش رو کج و معوج می کرد ... خدا رو شکر با من نیومد که اگر می اومد و جلو اون نقش بر زمین میشدم آزمایشگاه رو روی سرش می زاشت بس که لوده س این بشر ...