مسافرکشی
سلام . چه خبرا ؟ می گم خدا به اینایی که شاغلن چه جونی داده که کم نمی یارنا . من اون زمونا که بیکار بودم این چیزا حالیم نبود ولی از وقتی کار می کنم می تونم درکشون کنم
. نه اشتباه نکنین داروخانه رو نمی گم ! چند روزه پیش رفتم داروخانه خانوم دکتره رفته بود مرخصی و به جاش موقتی شوهر جونش که اونم داروساز بود اومده بود ، بعد شوهره
برگشته می گه : اگه شما برا کار آموزیم بیای ما وظیفه داریم بیمه تون کنیم حالا چه یه ماه باشه چه دو ماه چه یه سال ، برای شما هم زوده از الان با داروها آشنا بشی و برو خوش باش و ... واسه همین جماعت اهل منزل دیدن خوب نیست ما بیکار و بی عار تو خونه بچرخیم واسمون کار جور کردن و ما یک عدد مسافر کش شدیم اونم از نوع بی جیره مواجبش .
( چند روز پیش صبح ) مامانم : نیلوفر پاشو شهی رو ببر کلاس . من : چشم . مامانم : زود برگرد وقت دکتر داریم . من : چشم . شهی رو بردم و اومدم دنبال مامانم برگشتنی از دکتر مامانم می گه : تا اینجا که اومدیم بیا یه سر بریم بیمارستان عیادت خاله فاطی
( دوست مامانم ) . من : چشـــــــــــم . شونصد بار دور خودم چرخیدم ولی بیمارستانو پیدا نکردم . من : مامان جونه من بی خیال شو بریم خونه . مامان : باشه ولی پس فردا که مرخص شد باید بریم خونشا الانم منو ببر آرایشگاه فردا نسیم ( زنداییم ) می خواد بیاد . من : چشم . برگشتنی از آرایشگاه نزدیک خونمون ساسا رو کنار خیابون دیدیم منتظر ماشین . مامان : نیلوفر نگه دار ساسا رو ببر برسون . من : چشـــــــــــم ( عجب بدبختیم من
) ساسا : چرا داری وا می ری ؟ من : تو هم اگه از صبح تا حالا پشت فرمون می شستی همین می شدی
. ساسا : اتفاقا قیافتم خیلی به مسافر کشا می خوره . من : ....... ( نمی شه بگم واسه زیر 18 ساله ها خوبیت نداره ) مامانم : اول منو بزار خونه برگشتنی هم با ساسا برو خرید
. ساسا رو رسوندمو وایسادم تا کارشو انجام داد و رفتیم خرید . شبم خسته کوفته جنازمو رسوندم خونه . اومدم خیر سرم دو زار کتاب بخونم فرتی برقا رفت . از مزایای بی برقی تو خونه ی ما اینه که ما 4 تا می ریم تو فاز لودگی . ساسا که می زنه زیر آواز بهشادم پا میشه می رقصه ٫ منم تشویقشون می کنمو شهی هم آی حرص می خوره آی حرص می خوره
. ببینین این بی برقی چقده خوبه . حالا هی راه برید و غر بزنید . خدایا صد هزار مرتبه شکرت خلاصه عمر باز موندنه چشم ما به دیدن نور در منزل قد نداد و غش کردیم تا کله ی صبح
که خاله ی بزرگمون تلفنای بی امانشون شروع شد آخه عادت دارن صبحشون رو با صدای مامان جونه ما آغاز کنن البته مامانه ما هم عاشق شنیدنه صدای خالمون هستن . این تلفن بازی ها تو ماها ژنتیکیه منم وقتی شمال بودم از 24 ساعت 23:59 دقیقش رو با ساسا و بهشاد حرف می زدم
جوری که صدای بچه ها در می یومد . حالا مامانم از یه طرف دستش به گوشیه از یه طرف دستش به لحاف من که پاشو نیلو خونه رو جمع و جور کن الان نسیم می یاد . من : چشــــــــــــــــــــم . دیگه افتادم به جونه خونه و جوگیر شدم اساسی و حالا نسابو کی بساب خداییشم استعدادم تو بیگاری کردن بالاس باید یه فکری به حال پرورشش بکنم
و بالاخره از همه ی اینا مهمتر وقتی نسیم جون اومد بهم گفت : داییت می گفت برا نیلوفر لباس ببر دوست داره گفتم سایز نیلوفر رو درست نمی دونم کوچیک بزرگ می شه برا همین یه کیفه بزرگ پر لوازم آرایش آوردم . منو می گین داشتم ذوق مرگ می شدم
یحتمل پیش خودش گفته : دختره انگار تا حالا تو عمرش لوازم آرایش ندیده . آخ جون لوازم آرایش اونم چه لوازم آرایشی فک کنم کفاف چند سالم رو می ده . ای ول زندایی جونم .
من رو می تونید اینجا هم بخونید .